امروز میخواهم بلاگ بنویسم زیرا چند روزی شده بلاگ ننوشتم
صفحه وُرد را باز کردم ولی حیران مانده ام چی بنویسم از کجا و از چی چیز بنویسم ، از داستان های غم انگیز زندگیم ، از شکست های پی در پی که در این اواخر در زندگیم رخ داده است ، از نامهربانی ها و خیانت های دوستانم ، از محال شدن آرزوهایم ویا از نا امیدی که نسبت به آینده دارم .
هنگ کرده ام که چی بنویسم دلم میخواهد از خوشی های زندگی ام بنویسم ، اما در زندگی امروزه من که اصلا خوشی پیدا نمیشود امروزه انگار خوشی های زندگی بامن قایم موشک بازی میکنند
امروزه انگار من بدست روزگار مانده ام و حتا روزگار هم نمیفهمد بامن چه میکند ؟
یک لحظه به یادم دوران کودکی ام آمد دورانی که ازش هزاران خاطره دارم دورانی که تا میگفتم خدا همه چیز حاضر بود
دورانی که من شادوخت بودم
هر چه که میخواستم بدون کدام چون و چرا قبول میشد
وقتی کوچک بودم هر آنچه که میخواستم برایم مهیا بود
ولی از زمانی که بزرگ شده ام هر چه که میخواهم بر عکس اش را بدست میارم
گاهی میگویم نکند روزگار با من بازی برد و باخت را انجام میدهد
من می خواهم روزگار نمیدهد ، روزگار میدهد من نمیخواهم .
بعضی وقت آنچنان از بزرگ شدن پشیمان میشوم که میگویم کاشکی بزرگ نمیشدم و یا کاش میشد دوباره به زمان کودکی ام برگردم
،
زمانی که من شادوخت بودم و رویا هایم در ظرف ثانیه ها به حقیقت می پیوست
دورانی که هزاران خاطره یی خوش و به یاد ماندنی ازش دارم .
اما این ناممکن است و دست نیافتنی.................
نویسنده :اسراء امید