دلم میگیرد از هوای این شهر

Posted on at


دلم میگیرد از در و دیوار این شهر ، شهری که از تک تک سنگ و خشتش بوی ناامیدی میاید ، شهری که نیرنگ و فریب و خیانت جای مهر و محبت و صمیمیت را پر نموده است . دلم میگیرد از هوایش ، مردمش ، خاکش و همه چیزش ، در هوای این شهر وقتی نفس میکشم احساس خفگی میکنم


من هم گم شدم در هوای این شهر ، در این شهر بزرگ و بین این همه آدم ، من شدم تنها و بیکس ، نه رفیقی دارم و نه همرازی ، نه برای دردهایم درمانی و نه برای زخم هایم مرحمی




همه رفتند و همه گم شدند ، من را بین این همه نیرنگ و سیاهی تنها گذاشتند ، کسی نخواست کنارم باشد ، کسی نخواست بگوید که من تنها آرزویش هستم ، نخواست دوستم داشته باشد ، کسی نخواست به لبان خشکیده ام لبخندی هدیه دهد ، بگوید دوستتدارم و تنهایت نمیگذارم . کسی نخواست به چشمانم خیره شده و درد دلم را از چشمانم بخواند ، فریاد قلبم را بشنود ، بفهمد که از تنهایی میترسم و مداوای قلبم باشد


برای همیشه تنها ماندم ، تنها گریه کردم . ‌تنها همرازم خودم بودم! روزها و ماه ها گذشت و حال سالی میگذرد که منتظرش هستم ، اما---



اما خبری از او نیست ، احساس میکنم یک جسد بی روحم که کسی پیدا نمیشود دفنم کند . برای همه مرده ام ، حتی برای او که روزی میگفت برایم میمیرد ، میگفت تو نباشی من هم نیستم ، میگفت با قلب پاک دوستم دارد


حالا نیست ، آن هم وقتی که بیشتر از همیشه به او نیاز دارم . کنارم نیست ، رفت و تنهایم گذاشت ، حال من ماندم و یک دنیا نا امیدی و بی کسی . شب ها ، روزها او را از خدا آرزو میکنم ، خدایا او را از تو میخواهم





About the author

Omiddorani

I graduated from English institute

Subscribe 0
160