آروزهای دختر تتها

Posted on at


یکی بود یکی نبود جزی خدای مهربان هیچ کس بهتر نبود ....................


روزی روزگاری قبل خانواده ای زندگی میکردند که ازهر لحاظی آنها فقیر و تنگدست بودند . باز وجود فقر وتنگدستی بدون آب ونان زندگی خوبی داشتند دراین خانواده یک دختر ویک پسر زندگی میکرد . پدر خانواده روزانه برای انیکه دین خود را توانسته باشد به خوبی انجام دهد بیرون از خانه برای بدست آوردن خرچ ومصارف زن وفرزند خود بسیار می کوشید وهم چنان مثل هر روز دست خالی به خانه بر می گشت آنها دو روز بود که غیر از آب چیز دیگری نخورده بودند پدر از دیدن این وضعیت بسیار ناراحت بود دختر آنها سیمین نام دشات بسیار مهربان و دلسوز بود او صنف ششم مکتب بود و پدرش را دلداری میداد مادرش هم چنان بر اثر مریضی به بستر بیماری افتاده بود و از جا بلند شده نمیتوانست فقط میتوانست که نگاه کند وبس .


 



 


سیمین هر روز با شکم گرسنه به طرف مکتب میرفت فقر وتنگدستی پدر وضعیت خانه اورا بسیار غمگین ساخته بود او آرزو داشت هر روز با لباسهای های منظم با شکم سیر به مکتب برود پدرش وظیفه ای خوب داشته باشد اما متاسفانه  فقر وتنگدستی او را مجبور ساخت که به نزد همسایه وهم صنفی اش خامک و بافتن یاد بگیرد از بس که لایق بود او توانست به مدت چهار روز بافتن و خامک کردن را یاد بگیرد . فقر وتنگدستی او را مجبور ساخت تا مکتب را رها کند گوشه نشین خانه شود به خامک وبافتن مشغول باشد. پدر ش طبق روال هر روز از خانه بیرون میرفت او جاده به جاده کوچه به کوچه میگشت مقابل هر خانه ودوکان ایستاد میشد شاید برایش کاری پیدا شود ولی از کار خبری نبود که نبود هم چنان به راهش ادامه داد رفته رفته به گذری رسید که آدمهای زیادی با وسایل مختلف کار مثل بیل وکلنگ وغیره نشسته اند ومنتظر کار هستند او هم درکنار آنها نشست و تمام فکرش به خانه وزن وفرزندش بود . درعین حال شخصی آمد تا چند نفر را به برای گل کاری به خانه اش ببرد تمام مردم به سروکله آن شخص ریختند او دو نفر را انتخاب کرد و چشمش به پدر سیمین افتاد از غرق بودنش فهمید که بسیار تنگدست است کنارش رفته برایش پیشنهاد که داد که به خانه اش برود پدر بنفشه آنچنان خوشحال بود که در لباس نمی گنجید بالاخره با آن مرد روانه خانه شان شدن از صبح وقت تا به چهار عصر دست وپایش میان گل وخاک آغشته بود . بعد ازختم کار صاحب خانه برایش ۳۰۰ افغانی برایش داد پدر با خوشحالی به طرف دوکان رفت کمی خوراکی و کتابچه قلم به دخترش خرید وبه طرف خانه آمد . بنفشه هم مقداری لباس خامک کرده بود وبافته بود را برای فروش به بازار برد فروخت وازپولهایش دوای مادرش راخرید برای برادرش یک توپ خرید مقدار خوراکی گرفت و به خانه آمد همینکه او به انه وارد شد پدرش نیز از راه رسید امروز دیگر دست پدر ودختر پر بود .


 



 


پدر ازدیدن دختر مهربانش برایش افتخار میکرد سیمین مقدار غذا برای شب آماده کرد وبه سر سفره پدرش برایش گفت دخترم برایت قلم وکتابچه خریدم از این به بعد باید دوباره به مکتب بروی خدا مهربان است سیمین بسیار خوشحال شد . سیمین فردای آن روز دوباره به مکتب رفت وبا دوستانش وقت خوبی داشت ساعت بیکاری زنگ تفریح می بافت . چند روز به همین روال می گذشت روزی سیمین به صنف نشسته بود وبا دلچسپی زیاد به درس توجه میکرد که ناگهان دروزاه صنف باز شد وخبر مرگ پدرش را برایش دادند او با عجله از مکتب به طرف خانه دوید وارد خانه شد دید که تعدادی از همسایه های شان داخل خانه شان هستند وبرادرش هم بالای سر پدرش نشسته است . اوهم بالای سر پدرش نشست وگریه کرد مراسم به خاک سپاری پدرش به کمک همسایه انجام شد چند روز بیشتر نگذشته بود که مادر مریضش را هم از دست داد .


 



 


روزگار چنان بر سیمین فشار وارد کرده بود که دیگر دست وپایش توان راه رفتن انجام دادن کاری را ازو گرفته بود . او ناچار بود به خاطر برادرش هم که شده به پا خیزد . به درس وکتابش ادامه داد ا زبرادرش حفاظت میکرد و از دست بافی اش او راهم به مکتب فرستاد . با موفقیت کامل و مشکلات زیاد توانست مکتب را به پایان برساند امتحان کانکور داده به رشته طب کامیاب شد وبا یکی از هم صنفی هایش ازداج کرد بعد به اتمام رساندن تحصیلش با شوهر وبرادرش به  مزار پدر ومادر خوش رفت تا به آنها دعای نیک بخواند وخبری موفقیت خود را به آنها خبر بدهد .


بعد از دعا خواندن به طرف خانه شان حرکت کردند دیگر او سیمین کوچک وبدبخت نبود او توانسته بود خود را گودال غمها بکشد و زندگی خوبی داشته باشد .




About the author

160