عشق

Posted on at


                                                                 


        عشق             


به معنای واقعی عشق یعنی دوست داشتن ،یعنی از خود گزشتن ،یعنی قربانی دادن ، یعنی تا آخرین حد فدا شدن .


انسان ها عاشق اند همیشه عشق می ورزند ما مسلمانان عاشق رب خود ،دین خود ، پیامبر خودوطن خود ،پدر .مادر خود .معشوق خود میباشم .پسر بچه 21 ویا اضافه از آن می باشم .پدر محترم با تقوا، باکرکتر واز نگاه اقتصاد متوسط دارم .مادری مهربان ،باخدا خوشرفتار وخوش قلب خداوند برایم عطا نموده  .خواهر وبرادرانم از من کوچک تر اند اما همه گی مهربان ،خوش قلب وبا محبت .  مکتب را به درجه عالی به اتمام رساندم وزنده گی را تا مدتی پیش به خوبی وخوشی سپری می کردیم .



روزها وشب ها ماه وسال از پی هم وتا حدی به خوشی سپری شد واما گاه گاه انسان از آینده خود اگر پیشتر خبر شود شاید برایش غیر قابل قبول باشد واما چاره چی ؟ ماانسان ها در بسا موارد محبت ها وخود گزری های بحق هم دیگرمی کنیم که آینده وحشت ناکی را به ارمغان میآورد پس از اینکه فارغ از مکتب شدم والبته از امتحان کانکور با وصف اینکه در طول دوران تحصیل اول نمره بودم بینتیجه بدر آمدم دیگر روحیه من کاملآ شکسته بود ،امید از زنده گی من رخت بربسته بود وبهر طرف نگاه می کردم رنگ سیاه شکست ونا کامی رامی دیدم .گوشه گیر شده بودم ،تنهای را دوست داشتم ،از اجتماع دوری می کردم همه این را بخوبی درک کرده بودند بخصوص پدر ومادرم .



در کوچه خانه ما دوکانی بود که امثال من بچه های بیکارروز هائئ دراز زمستان وروز های دلگیر زمستان را را به دروازه اش سپری  می کردند 


.نام من همایون بود وصاحب دوکان کبیر نام داشت .او همیشه مرا دل داری می داد ودر سدد آن بود تا از غم من بکاهد تا اینکه یکی دو بار سکرت را برایم پیش کرد ومن هم با کشیدنش تا حدی آرامش یافتم .


پسر خاله بیچاره ام بخاطر محبت بیجا از گفتن موضوع به دیگران خوداری نموده بود .



سال بپایان رسیدو برای دومین بار امتحان کانکور دارم باز هم نتیجه همان بود یعنی ناکامی ،ناکامی که مرا تا سرحد جنون رسانیده بود دیگر از خودم بدم می آمد نیمی خواستم حرف هیچ کس را به ارتباط خود بشنوم  عضای فامیل من زیاد بخاطرم من نگران بودند بخصوص مادرم .او شب ها تا دیر وقت از من خبر گیر بود تا اینکه من مجبور می شدم بخاطر او هم که شده بخوابم .اما اینگار خواب ازچشمانم رخت بر بسته بود دیگر مجبور شده بودم پیش چیشم همه گی سیگار روشن کنم وپدر مادرم به خاطر شکست من در زنده گی سیگار کشیدن مرا قبول کرده بودند من بسیار کوشش  من بسیار کوشش کردم به سیگار اکتفا کنم اما نشد بخاطرپریشانی خود وبدست آوردن آرامش حاضر بودم هر کاری بکنم تا روزیکه پناه به مواد مخدر آوردم .موادی خانه مان سوز ، نابد گروتباه کن. روزها از پی هم می گزشت ومن هر روز از روزدیگر ضعیف تر می شدم ،حلا همه از رنگپریده من رنج می بردند وکم کم همه گی احساس خطر می کردند اما بخاطر احترامی که بر من داشتن به روی خود نمی آوردند .حالا من داشتم قطره قطره آب می شدم وتمام وجودم تسلیم این داروی کشنده شده بود و زند ه گی کم کم رنگ دیگری بخود گرفت . اقوام،خیشاوندان ،همسایه ها ودوستانم همه گی از من دوری میکردند واین رامن بخوبی درک می کردم .خواهرم که تازه نامزد شده بود سروصدا میکرد که من از دست همایون واعمال زشت او دارم دیوانه می شوم .پدر ومادرم باآنکه معتاد شدن برای شان ننگی بزرگ بود اما بخاطر اعتمادومحبتی که نسبت به من داشتن می خواستند با تمام مشکلات مبارزه کنند وخودرا به کوچه حسن چپ می زدند تا چاره به این مشکلات پیدا کنند .روزی مثل همه روز ها صبح از خواب بر خواستم وبدون هدف به پارک قدم می زگذاشتم /دختری باچهره قشنگ وچشم های گیرا وسیاه ئیدم ،بینی نخورد که به چشمان هم دیگر خیره شدیم ولی دختر مثل اینکه خجالت کشیده باشد سرخود را پایئن انداخت ورفت من برای چند لحظه مات او را نگاه می کردم واز دنیای کثیفی که برای خود ساخته بودم فرار کرده بودم اما بزودی بیخیالش شدم .این دختر مر جان نام داشت او فامیلی با اعتبار وباسواد داشت اما من با همه معایبی که داشتم تا کنون موضوع عشق وعاشقی در زنده گی ام رخنه نکرده بود .


بادیدن مر جان در زنده گی ام تغیرکلی رخ داده بود ومن رفته رفته دلباخته مرجان شده بودم .من داشتم کم کم بخود می آمدم وهر روز با دیدن مرجان به زنده گی بر می گشتم .اما حنای دستم دیگر رنگ نداشت .



هر جایکه وارد می شدم مردم در گوشئ باهم پیچ پیچ می کردند ومرا دست می انداختند .ولی عشق مر جان در رگ وپود من ریشه کرده بود وفکر وذکرمرا مشقول ساخته بود .من در خانه طوطی داشتم شبها بعد از اینکه مواد لعنتی را مصرف می کردم جلو قفس می نشستم وباطوطی درد دل می کردم .من از اینکه پای بند زن وبچه میشوم رنج می بردم ودر خود احساس گناه می کردم با خود می گفتم .شاید او مرا دوست نداشته باشد ، بلکه خواسته باشد شوهری سالم داشه .....اما چه کنم ؟این عشق مرا میکشد مرجان تومرا کشتی به کی بگویم بگویم عشق تو مرا می کشد . درحالیکه اشک از چشمانم می ریخت شبها به خواب می رفتم .وقتی از خواب بیدار می شدم بخود دشنام می دادم ،به زنده گی نفرین می فرستادم ومانند دیوانه ها در اطاق ودر خود می چیدم در نیمه های شب آنوقت که شهر باکوچه های پر پیچ وخم ،باعهای دلگشا بخواب میرفت آن وقتیکه ستاره ها آرام ومرموز بالای آسمان نیلگون بهم چشمک می زدند وآن .قتی که مرجان باگونه های گلگونش دررختخوابش آهسته نفس می کشید همان وقت من هم باتمام احساس ،بدون رودرباسی از فکر های منفی بیرون می آمدم وحتی صدای نفس هاوضربانه قلب مرجان رااحساس می کردم که یکباره از خواب می پریدم وباز خود را با همان گناه ها وشرم ها روبرو می دیدم .روز ها از پی هم می گزشتن اما من روی خوش بخود نمی دیدم ویک دقیقه هم اعمال زشت من وعشق مر جان فراموشم نمی شد نه خواب داشتم ونه خوراک .یک روز تنگ عصر که هوا ملایم وطبیعت آرام بود ویک دسته کبوتر روی آسمان چرخ می زد من اورا دیدم واین چندمین د فعه بود که بااو حرف می زدم اما هیچ در باره حقیقت سخنی به میان نیاورد .اما اوروز برایش گفتم



آخریک چیزهای هست اگر تو میدانستی من هیچ وقت جرات نکردم که برایت بگویم ولی تصمیم گرفتم دو نفری با هم راست حرف بزنیم .مر جان لبخند زد وگفت: پس حالا اقرار می کنی که در تمام این مدت بمن دروغ می گفتی نه در باره عشق خود هیچ دروغ نگفتم .اما مسائلی هست که باید تو از آن باخبر شی من در آن عصر همه حقایق را برایش گفتم. او ساکت بود وبه حرف هایم گوش می داد وبدون ابراز نظر از من خداد حافظی کرد .من شب را با تمام قوا کوشش کردم از مواد استفاده نکنم چرا که برای مر جان قول داده بودم .افسوس  افسوس که صبح به قول خود وفا نکردم ومقاومت من از بین رفت .



مرجان از من برای مدتی دور بود  ومن آن مدت را با تمام قدرت مبارزه کردم اما نشد. بلا خره خود را بستری کردم شب ها با ترس ودلهره وکشاکش سپری می شد وروز ها یئ بهاری با آسمان لاجوردی ،باغچه های سبز وگلهای بازشده ،نسیم آرام وبوی گلهای رنگ رنگ می گزشت مدت یک ماه که من آنجا بودم با اشخاص نا شناس زنده گی می کردم هیچ وجه اشتراکی بین ما نبود من از زمین تا آسمان با آنها فرق داشتم ولی نا چار بودیم تا هم دیگر را قبول کنیم .ناله ها،سکوت ها ،گریه هاوخنده ها ما خواب ما راپر از کابوس وبیداری ما را پر از وحشت می ساخت .اما چار باید زیستن نا چار باید زیستن .


من کم کم میخواهم به قوله خود وفا کنم داکتر برایم گفته بود تو بسیار مصمیم هستی وتا حدی از شر این مرض نجات پیدا کردی ولی آیا همانطور یکهاو وعده داده بود من حالا بکلی معالجه شده بودم هفته دیگر بخا نه بر میگردم ؟



بلی من هفته دیگر بعد از دوماه به خانه بر گشتم واز مادرم خواستم به خواستگاری بروند وشب عروسی اقرار نمودم که فقط عشق تو بود که مرا نجات داد.واقعا عشق حقیقی نجات دهندهست ایکاش همه انسان ها بخاطر عشق دست از اعمال نا پسند بردارد


در حالیکه محو تما شاه او که لباس سفید عروسی بر زیبا یش افزوده بود شده بودم .


 


 


 


 


نویسنده بصیره غفوری .


 


       



160