بنام خالق هستی
دلم می خواهد بر بالهای ابر نشینم, و آنچه را که پرورد گارعالم از میان ظلمت وآشفتگی پدید آورد, زیر پا گذارم,
تا مگر روزی به پایان این دریای بی کران رسم
و بدان سرزمین که خداوند متعال سرحد جهان خلقت اش قرار داده فرود آیم ,از هم اکنون دراین سفر دور و دراز, ستارگان را با درخشندگی جاویدانگی می بینم که راه هزاران ساله رادر دل افلاک می پیمایند تا بر زمین نهایی سفر خویش رسند اما بدین حد اکتفا نمی کنم و همچنان بالاتر قدم می گذارم بدان جا می روم که دیگر ستارگان فلک را در آن جا راهی نیست
دلیرانه پا در قلمرو ظلمت و آشفتگی می گذارم و به چابگی نور شتابان از آن می گذرم ناگهان وارد دنیای تازه می شوم که در آسمان آن ابر ها در حرکت اند ودر زمین اش رودخانه به سوی دریاها جریان دارد در یک جاده خلوت رهگذری به من نزدیک می شود
میگوید: ای مسافر بایست باچنین شتاب در کجا روی می گویم به سوی دنیای که خداوند آنرا سرحد دنیای خلقت اش قرار داده است .و در آن دیگر هیچ ذی حیات نفس نمی کشد, میگوید:اوه بایست بیهوده رنج سفر را بر خویش هموار مکن مگر نمی دانی که می خواهی به عالم بیکران بی پایان قدم گذاری
اوه، ای فکر دور پرواز من ای حوس بی انتهای من بالهای عقاب آسایت را از پرواز باز دار و تو ای تندرو خیال من، زیرا تو را بیش از این اجازه ای سفر نیست.