قصه من عاشق

Posted on at


قصه من عاشق


یک بچه بود که فوتبال را زیاد خوش داشت هر روز


به تمرین خود میرفت پست او دروازه بانی بود در تیم که او بازی میکرد


آن تیم یک تیم دخترها هم داشت.


 ای بچه خبر شد که تیم دخترها به تمرینات خود شروع کردن


او یک روز از تایم تمرین خود کمی زود تر به میدان رفت


تا تمرین دخترها را ببیند


وقتی که او به میدان داخل شد 


اولین نگاه او به یک دختر افتاد که بسیارمقبول بود


او بچه دیده میرفت به او دختراما فکراودخترهیچ نبود


بچه هر چه کوشش کرد که او دختر بطرف او یکبار بیبند اما او دختر مصروف تمرین


خود بود. بچه منتظر نشست تا که تمرین او خلاص شود


تا با او دختر ببیند. دید که تمرین خالص شد او بچه نزدیک دختر


رفت تا همرایش گپ بزند اما هم تیمی های او بچه که با او تمرین میکردند


آمدن وهیچ فرصت برایش پیدا نشود


که همرای او دختر گپ بزند دختر از پیشروی او گذشت و او بجز نگاه دیگر هیچ


کاری کرده نمیتوانست یک دختر دیگراو را بنامش صدا زد


و او بچه نامش را فهمید تمرین بچه ها که خلاص شد


بچه رفت تا دختر را در فیسبوک پیدا کند.


 بچه زیاد زحمت کشید که پیدایش کنه بالاخره پیدایش هم کرد برایش پیشنهاد


دوستی  و او دختر هم قبول کرد.


 بچه همرایش گپ زدن را شروع کرد و دختر نمیفهمید که این شخص کی است


تاکه بچه خودش خود را معرفی کرد و گفت که من دروازه بان تیم بچه های شما هستم


که تازه به این تیم پیوستیم.


دختر بسیار خوش شد بچه برایش گفت که درتمرین روز بعد میخواهم مرا بیبینی


دخترهم قبول کرد بچه روزی دیگرهم وقت رفت تا به دختر خود را نشان بدهد و دخترهم او را دید. هرروزاین بچه وقت میرفت تا آن دختررا بیبیند  زیاد وقت تیر شد از این گپ. یک روز بود که اوبچه گپ دل خود را برای او دختر گفت دختر چیزی نگفت بچه هم منتظر ماند تا که دخترجواب خود را بدهد. چند روزکه تیر شود دختر از او پرسان کرد که مرا راستی دوست داری؟ بچه گفت بلی بسیار زیاد.............


دختر برایش گفت تا چه وقت منتظرم میباشی بچه برایش گفت تا هر زمان که تو برایم جوابی بتی که من هم دوستت دارم دخترهم همان لحضه برایش گفت که دوستت دارم و بچه بسیار خوش شد.


هر روز دختر و بچه باهم نزدیک میشدن یک روز بچه از دختر خواست و برایش گفت میخواهم در تیم شما بیایم  و کمک مربی شوم تا هر وقت نزدیک تو باشم دختر قبول کرد و بسیار خوش شد او بچه رفت با استاد دخترها که استاد او بچه هم بود گپ بزند و برایش بگوید که اگر کدام مشکلی نباشد میخواهم به دخترهای تیم که دروازه بان هستن تمرین بدهم استاد هم بدون کدام مشکلی قبول کرد و فردای آن او بچه به تمرین دادن رفت تا هم به دروازه بان ها تمرین بدهد و هم به دوست دختر خود نزدیک باشد.


 یک روز روزی بارانی بود که دوست دختر او بچه یک قصه زنده گی خود را برایش کرد که بسیار قصه درناک بود و برای اولین بار بود که اوبچه اشک از چشمانش جاری شد و دوست دخترش هم گریه میکرد هر چه او بچه به عشق خود گفته میرفت که گریه نکو لطفأ اما عشقش میگفت هر وقت که باران میشه آن صحنه دردناک یادم میایه که در آن روز یعنی روز بارانی یکی از اشخاص خانواده خود را از دست دادیم او بچه هم که فهمید بسیار زیاد کریه کرد و بعد از چند دقیقه ای آخرهردوی شان یک دیگر را آرام کردن. بلاخره بعد از گذشت چند روز بچه دیگر به عشقش نزدیک شد و هرشب این ها باهم تا نیم شب ها حرف میزدند


                               


 


پایان قسمتی اول


                                             نوسینده(شهاب)                                             



About the author

shahabhlavi

Works at Afghanistan national football team and Esteqlal Football Club

Subscribe 0
160