بازی تقدیر

Posted on at


صدای دلنواز و طرب انگیز سار فضای نیمه سرد سالون را فراگرفته بود مطربان با نوای گرم خود آهسته (آستابرو) میخواندند و کف افشانی میکردند


.


آنسو زنی با مویهای سفید و چهره پر چین نشسته بود و با این هیاهو میدید هرچند او هم مثل دیگران میخندید و کف میزد اما باز هم بخیال من هاله ای از غم و اندوه رخسارش را پوشانیده بود گویا راز های گره خورده در سینه داشت شاید هم اشتباه میکردم اما نگاه سمچ من ازو دور نمیشد تا موقع یافتم و خود را به او رساندم


.


با تبسم کوتاهی گفت: فرزندم با من کتری داشتی؟ گفتم کار بخصوصی نداشتم ولی نمیدانم در رخسار شما چی میبینم که نمیتوانم آنرا نگرفته بدانم!


خندید و گفت: تو اینطور فکر را از کجا یاد گرفتی؟


برو آنجا که همسن و سالان تو پایکوبی و دست افشانی میکنند، تو هنوز خیلی جوانی، دل تو پر از شور و آرزوست، تو از حال من چیزی نمیتوانی فهمید یرو فرزندم پیش از اینکه نتوانی بخندی، خنده کن و قبل از اینکه نتوانی خوش باشی شادی کن.


گفتم: اما من چنین فکر نمیکنم من میخواهم پیش از آنکه در میدان زندگی گرفتار فشار های حوادث شوم، بدرد افتاده ئی گوش بدهم و قبل از اینکه سیل غم اشک مرا در دیدگانم بخشکاند در پای در پای غمدیده ئی نثار کنم.


گفت: حال که لج میکنی حال که فلسفه میخوانی پس گوش بده برایت داستانی بگویم که هنوز به پایان نرسیده.


35 سال پیش در میان خانواده خوشبختی کودکی چشم به جهان گشود. آن کودک که دختر نازنینی بود در میان اوج ثروت و اوج خوشبختی بزرگ شد مگر با اینهمه پدرش در میان کابوس های وحشت آور و آرمانهای انجام نشده خود چشم از جهان بربست و او را باثروتی سرشار به دامان پر لطف مادرش رها کرد.


طفلک کم کم بزگ شد زیبا و دوست داشتنی بود چندانکه هرگز فکر نمیکرد روزگاری غبار غم، زیبائی او را بپوشاند و دست حوادث مویهای سیاه و قشتگ او را سپید گرداند.


او بزرگ شد مغرور و بی اعتنا سیل هوسهای ثروتمندانه همراه با پول های قات ناشده در پایش میریخت ولی آن دوشیزه ساده دل نگاه را چنان سرد و بی اعتنا میدوخت که نه آنرا میدید و نه میفهمید.


ولی در عمق روهش شوری برپا بود از تعریف دیگران از نیاز آوزدن مردان بزرگ در خود میبالید گویا دل سنگی داشت و روح سنگ شکنی ..  


مادرش هم ملتفت این واقعیت گردیده بود و از آینده دختر هفده ساله خود سخت نگران بود و در میان خواستگاران فراوان او جوانی آراسته اما متوسط جلب نظر مادر او را کرد این جوان در مدرسه درس میخواند وبا علاقه و امید به آینده برای روبرو شدن با زندگی میکوشید زیرا او هنوز خیلی کوچک بود که پدرش او را تنها گذاشته بود و او خود بار زندگی را بدوش داشت نامش بنیامین بود مادرش حاضر شد با وصف اعتراض شدید دخترش بنیامین را بنامزدی پذیرید


.


بنیامین با شور و علاقه وصف ناپذیری نامزد خود را دوست داشت اما باز هم روزگار کار خود را کرد و در همان سال مادر آن دوشیزه جوان بمرض ناگهانی در گذشت.


بنیامین خواست دیگر نامزد خود را تنها نگذارد مگر نامزد او شیفته زبانبازی های مرد دیگری شده بود که هم ثروت داشت و هم قدرت بلافاصله به بنیامین ابلاغ کرد که نامزدی آن فسخ گردیده و او با مرد دیگری که همشان اوست ازدواج میکند با اینکه بنیامین خیلی کوشید تا نامزدش را از دست ندهد اما قدرت آن مرد آن مرد مقتدر او را وادار به انصراف نموده و بدین ترتیب آن دختر هژده ساله در کمال زیبائی و وجاهت با ثروت سرشار جود در دام مردی طماع و مقتدر افتاد هنوز دو سه ماهی نگذشته بود که دیگر یک پول هم بنام بانوی جدید که بهتر است آنرا فریبا بگوئیم نماند یکسال هم گذشت فریبا مانند غنچه شاداب، در چنگال هوسهای شوهر خود که روزی گرد او میگشت  افسرده، شوهرش با ضمیمه ساختن ثروت هنگفت فریبا دو زن دیگر نیز بر سرش گرفت تلاش فریبا هم به جائی نرسید یکسال دوسال گذشت بنیامین پس از فراغ به کلوریا به فاکولته طب رفت.


مدتها سپری شد فریبا در این هنگام صاحب دخترکی شد ولی این دخترک مقدمه بدبختی او بود زیرا آن مرد مقتدر که دیگر بکلی ازو سیر شده بود او را ترک گفت و طلاقش داد.


فریبا، بیچاره و تنها دست دخترک سه چهار ساله اش را گرفت و به یکی از حوزه های اطراف پناه برد سالها بدین منوال به سختی بر فریبا گذشت.


فریبا در تمام این مدت گرفتار فقر ، مرض و فلاکت بود و دست حوادث بر او کوفت که در عین جوانی بر پیشانی اش چین افتاد و موهایش سفید گشت.
ولی دخترکش در لباس پاره پاره زیبا و دوستداشتنی بود یک روز دخترکش که تازه 15 سالش تمام شده بود دچار سرما خوردگی سختی شد از یک طرف فقر و بیچارگی او را اجازه نمیداد تا به طلب داکتر برود و از طرف دیگر بیم از دست رفتن دخترک جوانش میرفت در همین حال ناچار به دروازه داکتر جوانی که تازه به آنجا آمده بود پناه برد اما داکتر نبود .سخت بیچاره و مضطرب گردیده بود دخترک در حال سختی بود تبش بلند رفته بود بیچاره فریبا در بالین دخترکش اشک میریخت


.


در این هنگام دروازه گشوده شد و داکتر جوانی بدرون آمد بدون اینکه با فریبا بنگرد متوجه مریض شد دو سه روز گذشت وضع مریض خوب شد و در آخرین صحنه که داکتر خداحافظی میکرد یکبار فریبا متوجه داکتر شد و همینکه نگاه هردویشان به هم دوخته شد هردو فریاد کوچکی کشیدند و ...  پیر زن پس از آنکه قطره خشکیده اشکش را پاک میکرد گفت: فرزندم آن فریبا من هستم و داکتر هم همین بنیامین هست که امشب شاهد مراسم دامادی او هستی نامزدش نیز همان دخترک میباشد که به همت داکتر از مرگ رهائی یافت مثل اینکه تقدیر چنین رفته بود که من خانم او نشوم بلکه دخترم این خوشبختی را  بدست آورد نگاه احترام آمیزی تقدیمش کرد و هر دو بسوی مراسم حنا بندان نزدیک شدیم.



About the author

160