و خدا اشتباه را میبخشد

Posted on at


دوستم ذکی را سالها شده بود ندیده بودم، وی دوست ایام متعلمی ام بود ولی پس از اینکه مکتب را یکجا تمام کردیم طی یک حادثه دلخراش پدر و مادرش درگذشتند و زندگی دوستم ذکی نیز درهم و برهم گشت. گذشت زمان چنان ما را از هم دور ساخت که فرصت آنهم بدست نیامد که از او خبری داشته باشم، دیروز ناگهان در دعوت یک دوستم او را یافتم که بازو در بازوی خانم زیبایی مصروف گفتگو با سایر مهمانان بود هر دوی ما از دیدن همدیگر چنان دچار حیرت شدیم که موفقیت را از یاد بردیم و بیخودانه بسوی هم دویدیم و گرم یکدیگر را به آغوش گرفتیم.


طی آن دعوت دانستیم که آن خانم زیبا (سوفیا) است که سالهای گذشته در امریکا به عقد او در آمده بود، با اینکه سوفیا نام خارجی داشت اما از طرز سخن زدنش معلوم میشد که که هموطن خود ماست، از اینکه پس از همپاشیدگی زندگی گذشته ذکی به پا ایستاده و دوباره به زندگی خود سر و سامان داده است متعجب گردیدم و ماجرا را از وی پرسیدم. ذکی با همان صفای همیشگی به خانه اش دعوت کرد طی یک شب نشینی و آشنایی بیشتر با خانواده اش داستان زندگی خود را شرح بدهد، محیط خانه ذکی لطف و صمیمیت خاصی داشت که خیلی زود مرا وادار نمود که زود تر گذشته اش را بگوید. او هم پذیرفت و در حالیکه سوفیا در کنار ما نشسته بود ماجرا را بدینگونه شرح نمود.


پس از درگذشت والدینم، زندگیم دست خوش ناراحتی شدیدی گردید و صحتم رو به خرابی گذاشت، غم و مصیبت چنان بر من مستولی گذشت که تا سرحد مرگ پیشرفتم، مرا برای معالجه به امریکا فرستادند


.      


با مصرف ثروت بازمانده پدرم سلامتی ام را باز یافتم  و در اثر تلقین یکی از خویشان دور من که سرپرست من در آنجا بود بر آن شدم که کاری برای خود بجویم و هم دنباله تحصیلات نا تمام خود را بگیرم زیرا در چنان شرایطی بازگشت من مجاز دانسته نمیشد، نیروی اتکا به خود و تلقین به نفس آهسته آهسته برای من موفقیت های بار آورد و با کاری که در یکی از کتابخانه ها بدست آوردم توانستم در یکی از خانواده ها پانسیونر شوم


.    


مدتها گذشت تا اینکه دختر بزرگ خانواده یک روز در یکی از پارتی ها مرا با دختری بنام سوفیا آشنا ساخت، من و سوفیا زود بهم گرائیدیم و توانستم در مدت بسیار کمی  توجه او را به به خود معطوف کنم. من که مدت ها در در آن سرزمین احساس غربت مینمودم سوفیا را گرامیتر و عزیزتر به خودم کشانیدم، سوفیا خیلی به آسانی توانست به گذشته ام اطلاع یابد لهذا بیشتر میخواست محبت خود را به من ببخشد، تا اینکه یکروز تصمیم گرفتم برای همیشه پیوند زناشوئی ببندم و هم سوفیا را ازآن خود گردانم، در یک فرصت مناسب همه چیز را به او گفتم اما او بی آنکه علاقه ئی نشان بدهد از من خواست ه فردا برای معرفی به خانه اش بروم، فردا تصمیم گرفتم به میعادگاه نروم و حتی برای چند روز خود را باوی روبرو نکردم تا اینکه از واشگتن نامه رسید مبنی بر اینکه محصلین افغانی بمناسبت جشن استقلال محفلی بر پا میکنند... فردایش رهسپار آنجا شدم، محفل برگذار شد و پس از ایراد بیانیه ها قسمت اجرای موسیقی محلی ما شروع گردید ناگهان سوفیا با لباس بسیار زیبای محلی افغانی روی ستیژ آمد، حیرت من زمانی چندین برابر شد که گوینده او را یک دختر افغانی معرفی که از سالها به این طرف در امریکا اقامت دارد


.


نزدیک بود دیوانه شوم اکنون فهمیدم برای چه سوفیا را از میان آنهمه گزیده بودم، جقیقت داشت من هیچ چیز را از زندگی او نمیدانستم زیرا خودش از من پنهان کرده بود. تاسف کردم از آنکه چرا برای معرفی به خانه اش نرفته بودم. آهنگی که سوفیا نواخت و سرودی را که خواند یکی از مهیج ترین ترانه های ما بود و همه را در لذت و کیف مطبوعی کشاند. دیگر از او خمالت میکشیدم، کوشیدم از او کناره بگیرم ولی همینکه محفل از حالت رسمی خارج شد در حالیکه با چند تن از هموطنانم صحبت میکردم ناگهان باوی مواجه شدم، یکی از دوستان خواست مرا باوی معربی نماید اما او موقع نداد و با لحن زیبای دری که هرگز از او نشنیده بودم، گفت: خوب ذکی جان از من گریختی؟     


حرفی نداشتم به او بگویم او هم وضع مرا درک کرد و دست مرا گرفت تا برای چند لحظه در تنهائی گله گذاری کنیم به او اعتراف کردم که اشتباه کرده بودم ولی او گفت: خدا اشتباه را میبخشد.   


از اینکه او را یافته بودم نشاط و مسرت زیادی به من دست داد دو روز دیگر نیز در آنجا بسر بردیم و پس از انجام تشریفات یکجا به اقامتگاه خود حرکت نمودیم همینکه به میدان هوایی رسیدیم سوفیا گفت: خوب دقت کن تو دیگر اجازه نداری هرجا که دلت خواست بروی تو از اینجا مستقیمآ با من خواهی رفت.          


بعد بی آنجه به من فرصتی بدهد مرا به خانه اش برد پدر و مادرش با صمیمیت خاص افغانی مرا پذیرفتند سوفیا شرح داد از اینکه وقتی میخواست مرا به پدرش معرفی کند قدش آن بود که موافقتش را نیز در حضور آنها اعلام بدارد ولی من بیحوصله و شتابزده او را رها کردم و...                  


بلی ما بزودی باهم ازدواج نمودیم همه آنچه از دست داده بودم با حضور گرم و پر لطف سوفیا باز یافتم تحصیلاتم به پایان رسید و بی آنکه نسبت به گذشته ناراحتی داشته باشم به وطنم برگشتیم به طوریکه میدانی کاشانه ما دوباره سر و صورتی به خود گرفت وقتی سرگذشت به پایان رسید دستش را به گرمی فشردم و برای هردوی شان سعادت و موفقیت آرزو کردم.  


(طاهر یوسفی)                  



About the author

160