اینجا آخر خط است، غروب زنده گی

Posted on at




مدت زیادی از ازدواجمان نمیگذشت که خاله همسرم ما را به جشن تولد یگانه پسرش دعوت نمود، همه اتفاقات از همان شب شروع شد، آرزو میکردم کاش اتفاقی افتاده بود وهرگز به آن جشن حاضر نشده بودیم، فرشته چیزی از زیبایی کم نداشت، مخصوصاً که از همه جوانب دختری بود که مربوط به یک خانواده اصیل، متدین و آبرومند میشد.



اولین بار او را در یک همایش که از سوی فاکولته ما وآنها برگذار گردیده بود دیدم، یگانه چیزی که مرا مجذوبش ساخت این بود که با بقیه دختران فرق داشت. محجوب وسربزیر وحتی لحن سخن گفتنش با دیگران فرق داشت، پس از آن بی حد شیفته اش شدم وقتی در موردش تحقیق کردم مطمئن شدم هم خانواده وهم خودش از همه جوانب عالی هستند، بلاخره پس از خواستگاری و ازدواج بعد از حدوداً دو ماه خاله فرشته همسرم مارا به تولد پسرش دعوت کرد، فرشته قبلاً بمن درمورد خواستگاران زیادش گفته بود که از جمله دو تا از پسرخاله هایش بودند.


افسوس میخورم کاش هرگز فرشته لب باز نکرده و حال زندگیمان به این بدبختی کشیده نمیشد، با خرده گیری های من، آنشب آن دو پسر خاله اش هم حضور داشتند وقتی پا به آنجا گذاشتیم هر لحظه حس حسادتم برانگیخته میشد! آن شب که در گوشه ای نشسته و مشغول صحبت با شوهر خاله فرشته بودم، چشمانم دایم مشغول وراندازی فرشته بود و تمام هوش وحواسم به سوی او که مشغول بردن وآوردن میوه و شیرینی بود وبه نحوی در کارها همراه بقیه کمک میکرد.



وقتی قصه هایمان گل کرده بود و سرگرم صحبت بودیم، در یک لحظه صدای قهقهه دختران و پسران جوان فامیل که پس از فراغت کارها در گوشه ای ایستاده و مشغول گفت وشنود بودند فضا را انباشت که فرشته هم در آن جمع حضور داشت گرچه فرشته سنگینی و متانتش را حفظ میکرد و آرام تر میخندید و حتی سعی میکرد خودش را نگهدارد وزیاد نخندد، اما این لحظه به لحظه روحیه ام را خراب تر میساخت آن لحظه تنها یک فکر به ذهنم رسید دیگر داشتم از حس حسادت دیوانه میشدم.


بلند جیغ کشیدم فرشته... فرشته... بیا که باید برویم داکتر من حالم خوش نیست!


با صدای بلند من سکوت سنگینی در فضا حکمفرما گشت، فرشته که دختر پاکدلی بود دستپاچه شده وفکر میکرد براستی حالم بد شده. خودش را بمن رساند و آرام گفت: چی شده عزیزم کجایت درد میکند!؟


با یک نگاه مختصر به اطرافم که مطمئن شدم کسی صدایم را نمیشنود آهسته گفتم: تو خوشی ات را برهم نزن برو با پسر خاله هایت خوش باش وبخند.


فرشته که دختر هوشیار و متینی بود با صدای بلند گفت: چشم عزیزم حالا آماده میشوم که برویم داکتر.


میدانستم که فرشته اصلاً به رویش نمی آورد وهرگز نمیخواهد کسی از قضیه بوی ببرد و محفل برهم بخورد، الحق که نقشش را مثل یک زن خانه دار وبا تجربه بازی میکرد.



پس از آن که به طرف خانه راه افتادیم و فرشته بازویم را گرفته بود که به اصطلاح به زمین نخورم او را محکم کنار زدم به طوریکه به دیوار خورد و شانه اش زخم برداشت، فرشته با ناراحتی گفت: این چه کاری بود تو کردی؛ تو خوب میدانی که من حالا ازدواج کرده ام و شوهرم تو هستی و سلامتی تو از همه چیز برایم مهمتر است.


نیشخندی زدم وگفتم: براستی اگر اینطور بود از همان اول با آنها حتی صحبت نمیکردی.


فرشته با تعجب گفت: مگر میشود که با آنها سلام علیکی نکنم! آنها پسر خاله هایم هستند.


با عصبانیت گفتم: نه من همین را میخواهم که با آنها سلام علیکی هم نکنی، پس اگر این کار را میکنی به من ثابت میکنی که آنها بیشتر برایت ارزش دارند.


فرشته سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت با آنکه میدانستم در حقش بی انصافی میکنم، اما لذت میبردم، شاید بخاطر خوبیش حسادت میکردم. پس از آن شب دیگر حتی فاکولته، خانه خاله، کاکا، ماما و.... همه غدغن شد.




فرشته بازهم اعتراض نکرد، و با ترک تحصیل بخاطر من حتی خانه اقوام را ترک کرد و دایم در خانه بود. منهم روز به روز حسرت میخوردم که چرا خداوند آنقدر فرشته را زیبا،معصوم ومحجوب آفریده و همه حسرت داشتن همسری مثل او را دارند. هر روز شکاک تر وبد خلق تر میگشتم ، هروقت او را ناراحت و حقیر میساختم تا اینکه یکشب باز در خانه خودمان مهمانی برپا گشت که به خواست فامیل من وفرشته برگذار گردیده بود و به اصطلاح جشن آشتی کنان مان  بود.


تحفه من آن شب بازهم خرده گیری های بیجا ام نسبت به فرشته بود، آنشب باز جنگ برپا کردم و بلآخره فرشته که دیگر صبرش لبریز شده بود با صدای بلند گفت: بس است دیگر تا چه وقت باید گوش به فرمان مردی شکاک مثل تو باشم، دوسال با حسرت و ناکامی ترک تحصیل کردم و در زندانی که تو برایم مهیا کردی ساختم وسوختم دیگر طاقتم تمام شده راضی نیستی طلاقم بده و خودت را راحت کن!!!


منهم که بسیار عصبانی بودم همین کار را کردم چهار ماه از طلاقمان میگذشت و هیچ خبری از فرشته نداشتم در این وقت تصمیم گرفتم نسبت به علاقه شدیدی که به فرشته داشتم او را تعقیب کنم. گرچه دیگر به من تعلق نداشت اما از اینکه از دستش داده بودم خیلی دلتنگ بودم. دوماه تماماً او را تعقیب کردم اما چه فایده ای داشت دیگر افسوس خوردن وآه کشیدن، زیرا فرشته پاکتر از آنی بود که من فکرش را میکردم وفرشته واقعاً یک فرشته بود.



درین راه بازنده خودم بودم. تصمیم گرفتم هر طور شده یکبار دیگر از فرشته بخواهم دوباره به زنده گی ام برگردد، یک روز سر راهش سبز شدم و با صدایی لرزان گفتم: سلام فرشته جان! فرشته با تعجب گفت: علیک سلام کاری داشتید؟


باورم نمیشد چقدر من وفرشته که زمانی عاشق هم بودیم به این راحتی قلب هایمان از هم دور شده بود.


با اکراه گفتم: از تو میخواهم... میخواهم... پس به زنده گی ام بر... برگردی!


فرشته که اشکهایش را با گوشه چادر پاک میکرد سری تکان داد و گفت: دیگر فایده ای ندارد برو زنده گیت را بکن؛ چون ( اینجا آخر خط است،غروب زنده گی ) دیگر راه برگشتی نیست.



این را گفت و از من دور شد در آن لحظه به این فکر میکردم که کاش به فرشته آنقدر بد نکرده بودم، و گوهری را که همه آرزوی داشتنش را داشتند به این آسانی از دست نداده بودم. براستی که وقتی یک گوهر گرانبها را از دست دادی قدرش را میدانی ومن نه تنها زنده گیم به باد نیستی رفته بود، بلکه تنها همدم صبور زنده گیم را از دست دادم و آخرین جمله فرشته در گوشم طنین انداز بود.


( اینجا آخر خط است، غروب زنده گی ) و میدانستم دیگر راهی ندارم وفرشته من برای همیشه مرا ترک نمود.


 


فهیمه کاکر- 1386



About the author

fahima-kakar

fahima kakar eleven years and is a graduate of the gnomon is a member of the Herat Literary Society, and to the great works of numerous articles in journals such as Poetry Vjrayd of his stories have been published. She has a great interest in writing, reading books, and now…

Subscribe 0
160