من از همان روز اولی که خود را یاد میدهم خاطره دارم خاطره های تلخ خاطره هایی که بعد از مرگ مادرم تلخ تر شد با دیدن برادر یک ساله ام که تنها یاد گار مادرم بود سیاه تر شد با دیدن چهره خوشحال پدرم نا فراموش شدنی تر شد و با گذاشتن پا معشوقه پدرم به خانه یاد ماندنی تر شد... نمیدانم چی شد جنگ و دعوا هایی که پدرم با مادرم داشت؟ چی شد آن لت و کوب هایی که هر روز مادرم با چشمان پر اشک با آن دست و پنجه نرم
میکرد؟
درست شش سال داشتم و من این سوال را با همان عقل کودکانه ام از خود میپرسیدم که چرا پدرم یک بار هم با لبخند با مادرم صحبت نکرد اما با این زن اینطور میخندد ... دیگر بعد از آمدن مادر ناتنی ام به خانه شده بودم به مانند یک خدمتکار، خدمتکاری که تا وقتی مادرش زنده بود حتی نمیدانست چگونه باید درست کفش هایش را بسته کند برایم بسیار سخت بود که ظرف بشویم خانه را جاروب کنم و ... انجام بدهم کم کم بعد از گذشت ییک سال داشتم با نبود مادرم عادت میکردم و از عهده کار ها هم بر میامدم تا اینکه بعد انجام دادن کارهای خانه رفتم از برادرم
خبر بگیرم که دیدم برادرم نیست زیاد دنبالش گشتم پیدایش نکردم و شروع کردم
به گریه کردن و دنبالش میگشتم همانطور که داشتم از پله ها پایین میشدم که زیر زمین را هم نگاه کنم قلبم شروع کرد به تند تند زدن دست و پایم بی حس شد پاهایم را روی زمین میکشیدم و دست هایم را به دیوار گرفته بودم که ناگهان جسد برادر کوچک دو ساله ام را بعد از باز کردن در زیر زمین دیدم که از ترس مرده بود چون در بسته شده بود و او نتوانسته بوده که در را باز کند برادرم هم من را ترک کرد و زمانی که پدرم آمد و دید که برادرم مرده است آنقدر من را لت و کوب کرد که دیگر نمیتوانستم اشک هایم را پاک کنم چون همانطور جاری بود و من ماندم با یک درد ناعلاجی که درهر جا صدای برادرم را میشنیدم اما وقتی میرفتم نبود نه سال از این واقعه گذشته و من هنوز هم دارم با یاد مادر و برادرم زندگی میکنم و ...... در آخر این یک درد دل یک دختر افغان بود و بس
عسل نیک اندیش