سیب

Posted on at


یک شب بارانی و زمستانی مادر مریضم با چهره پژمرده و با صورت زرد و زار و بادست های لرزانش طرف من اشاره کرد و گفت: سیب می خواهم، فقط میگفت سیب میخواهم، سیب نمی داشتم چی کارکنم از کجا این وقت شب سیب پیداکنم. آخه چه قسم؟



از خانه بیرون شدم، رفتم به خانه همسایه در زدم زن همسایه در را باز کرد. چی مخواهی بچه جان؟ خاله  جان کمی سیب دارید؟ مادرم خیلی اسرار می کند لطفا خاله جان! چی میگی جانم ما یک میوه به خانه نداریم تو از سیب گپ میزنی! رفتم به در خانه همسایه دیگر بعد از آن خانه همه همسایه ها را گشتم ولی نه! اما به خانه همسایه آخری مرد چاقی بیرون شد و گفت ای بچه تو لت هوس کردی؟ برو گم شو هنوز تو لت نکردم خجالت نمی کشد گدایی به نصف شب میکند


رفتم و رفتم در حالی که باران شدیدتر میشد. نمی دانم کجا می رفتم. مقصد به راه روان بودم ، خدایا کمک کن مادرم سیب میخواهد. رفتم تا که به شهر رسیدم. همه بساط ها جمع شده بودند اکثر دوکان ها بسته شده بودند خیلی گشتم ولی نه، هیچ کدام شان سیب نداشتند. رفتم و رفتم یک دوکانی را باز دیدم. سلام آقا سیب دارید؟ نه بچه جان سیب ها خلاص شده، خوب شب بخیر، رفتم دیدم یک بساط آنجاست دویدم. سلام کاکا جان سیب دارید؟ نه بچه مگر نمی بینی فقط مالته دارم، خوب هیچی. حالا کم کم صبح میشد. باران تبدیل به برف میشد، پیراهن های برم نازک بودند از عجله کورتی نپوشیده بودم یا کفش گرم. به هر حال صبح شده و من هنوز نتوانستم حتی یک سیب یا نیم دانه سیب برای ماردم پیدا کنم



آخر کنترلم از دستم رفت در حال گریان بازهم دنبال یک سیب بودم و می گشتم بعد از تلاش های زیاد یک بساط را دیدم که سیب دارد با خوشحالی فراوان که احساس می کردم فکر کردم جهان را به من دادن با عجله رفتم سمت بساط با نفس سوخته که آبی در دهنم نه بود کوم و گلویم خشک شده بود ولی با خوشحالی رفتم و گفتم: سلام لالا جان کمی سیب بدهید


آن مرد یک کیلو سیب کشید مقدار پولیکه همسایه برایم داده بود به قسم صدقه آن پول را به او مرد میوه فروش دادم و با سرعت زیاد به طرف خانه حرکت کردم. فقط میدویدم نفس من بند شده بود. شش هایم درد می کرد دست ها و صورتم یخ زده بود، صورتم از سرما سرخ شده بود دست هایم توان نداشتند پاهایم ردرد می کرد و لی بازهم از خوشحالی می دویدم.


وقتی به خانه رسیدم و با خوشحالی در را باز کردم و گفتم مادر، مادر جان ببینید سیب، من برای تان سیب پیدا کردم می دانم دیر کردم ببخشید مادر مهربانم ولی مادر جواب نمی داد، حرکت نمی کرد خیلی صدایش کردم ولی افسوس که او مرده بود


 



About the author

SaiedaSadiqi

Saieda Sadiqi was in Herat Afghanistan. Saieda Sadiqi is in 12th class in Fateh High school . Saieda Sadiqi Studied English in Ansarian institute . Saieda Sadiqi returned to Afghanistan after fall of Taliban in 2001.

Subscribe 0
160