زمستان

Posted on at



زمستان 
پیر مردی ایست اخمو 
با دستان زخمت 
با لبانی ورم کرده 
نشسته کنج اتاق 
ذل میزند به من 
ذل میزنم بهش 
مثل یک مهمان ناخوانده 
چای را کنار می زند 
شیر یخ را بدش می اید 
شیر موز مرد مومن را نمی خورد 
پتو را از روی من کنار می کشد 
خودش را روی تخت جابه جا میکند 
لبانش را 
روی پیشانیم قل میدهد 
پایین می رود 
تا انگشتان پاهایم 
من خود را جمع میکنم 
درد های دلش را روی شیشه پهن میکند 
یخک میبندد 
عاشقی هایش 
میخوانم 
زبانم بند می اید 
زبانش را نمیفهمم 
میگوید 
بهار زنی بود که در یک شب بارانی تنهایش گذاشت 
او تا صبح کوچه ها را 
خیابان ها را 
بیابان ها را 
در گوشه خیابان برایش کفاره انداختن 
پول های سیاه 
عشق را نجس میکنند 
به پنجره چنگ میزنم 
بهار من 
زیر کدام باران موسمی پاییز 
مرا رها کرد ؟
بدم می اید از باران 
بهار 
و شقایقی که تا هست باید زندگی را کرد 
زمستان 
پیر مردی ایست 
که در من 
میخواند 
بخوان کلمات را که معجزه اش درد است . 


زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک






 


About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160