چشم هایش را بسته بود و به حرف پیر مرد گوش میداد ِ گفته بود که باید پاک بمانی و پاک زندگی کنی و پاک بمیری ِ نگذار تو را از راهت باز دارند .
دختر که نزدیک امده بود چشم هایش را به دیوار دوخته بود ِ دیوار دختر را انعکاس داده بود و مرد چشم هایش را بسته بود. نفس هایش را عمیق کشیده بود و بعد شماره ها را در دلش تک تک به روی لبهایش لغزانده بود .
یک
دو
سه
چهار
به نفس هایش نگریسته بود که چگونه به ریه هایش میرسد و زرات زیبا را جذب و زرات ناپاک را دفع میکند . در گوشش خوانده بود صدای زیبا بود و پسر به ذهنش فشار اورده بود که صدا را نشنود و به صدای تبرهایی فکر کرده بود که در جنگل بر بدنه دختران خورده بود و درختان سربه فلک کشیده قامت به خاک زده بودند و از زیر شاخ و برگهایش جوچه پرندگان بیرون خزیده بودند .
چیزی را روی پوستش احساس کرده بود که میلغزد و به طرف سینه اش می رود . باز نفسش را محکم تر کشیده بود و به تیغ تیز روی پوستش فکر کرده بود که روی صخره ها فرو رفته بود و خون را روی صخره ها کشانده بود و سرخ سرخ لکه انداخته بود .
نفس را تند تند کشیده بود و سکوت حکم فرما شده بود و چشم که باز کرده بود دیوار بود و بادی که روی عرقهای پیشانیش خنکی را به دلش رسانده بود .
به عقب نگریسته بود . از میان دوچهارچوب در دختر سوار قایق شده بود و نسیم قایق را به انطرف دریاچه هدایت کرده بود .
بنلد شده بود و به سمت دریاچه دویده بود . به اب که رسید چشم به اب دوخت و خود را نگریست که سالها زیبایی را از طبیعت گرفته بود و ناپاکی را به ان هدیه داده بود . به حرفهای پیر مرد فکر کرد وبه چیزی که خودش به ان رسیده بود .
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک .