بی کسی

Posted on at


بی کسی

بی کس بودن سخت است یا تلخ است جواب این چنین سوالی را کدام دانشمند خواهد داد .بگذارید جوابش را از روی علمم نه از روی قلبم گویم .تجربه نکردم بی کسی را ولی شنیدم آوازه سختی هایش را ،دیدم تاریکی هایش را گوید :به من دل سوخته ای با چشم گریان  وبا عمری از دست رفته که چقدر تنها وبی کس است این واژه را بار ها در شعر وقصیده وغزل از روی مستی سرودن ،شاعران ولی اینک من می نویسم داستانی را از زبان دلسوختی گریان نه مستم ونه خندان اینک تجربه می نمایم در سندی کم بی کسی ها را .

آری او تنهاست وبا تنهای هایش با بی کسی هایش می سازد در حالی در ها برویش گشودم ،اشک چشمانش را فرا گرفت گویا دنیای وارد خانه اش گردید دستانش را گرفتم و او مرا همچون فرزندش در آغوش گرفته بود .چقدر سخت است گر بدانی کسانی را داری وبی کس هستی .شاید من قریبه ای بودم که دنیایش شدم و او در اوج بی کسی هایش کسی را یافت .من این را با قلم می نویسم ولی او با جوهر اشک هایش برایم تر جمه اش می نمود من کسی بودم کم سند واو عمری را سپری نموده بود.

من درکش نمی کردم ولی او مرا در خیالی خوش هم درد وهم درک خود نموده بود من گوش می نمودم واو سخن سر می داد می گفت از هر چه دنیا با او کرده .شاید خیلی کسان را می شناسد ولی کسان یادی از او نمی آورند . چرا صمیمیت انقدر کم شده گویا جهان خیالی بیش نیست . او خانواده اش را از دست داده بود ولی خانواده ای بزرگ تر یافته بود اما صمیمیت گذشته در این چنین جمعیتی نبود حال او درک نموده که مادر ش چه گونه به او مهر می ورزیده وپدرش چگونه او را در آغوش داشت جای چنین بزرگوارانی را که پر می نماید ،خواهرانش،برادرانش ،فرزندانش یا همسرش چه کسی جای مادرش را پر می نماید .

خواندن چنین داستانی تاثیری را بر جا نمی گذارد و شاید هم من نویسند خوبی نباشم ولی این را در خود می یابم که شنونده خوبی هستم و شاید او گویند خوبی بود من در خیالی دروغین در مقابل گفته هایش سر تکان می دادم واودرد دل خود را می افزود من ساعت ها گوش فرا گرفته بودم ولی گر عمرم را به شنیدن سپری می نمودم درد های دلش تمامی نداشت وقتی خداحافظی نمودم و در ها را بستم و بسوی خانه باز می گشتم حس کردم از گونه هایم تا تمام پیراهنم خیس است آن وقت فهمیدم که گوش هایم نه چشمانم لب هایم قلبم سخن می گفت شاید که آینده را در سرخی قلبم می دید شاید روزی من این چنین روزگاری را تجربه نمایم .

درهمین فکر خواستم بر گردم و از او سوال نمایم که چه خواهد شد روزگارم  بر گشتم در همچنان بسته بود وقتی داخل شدم فکر کردم خوابیده است خواستم بیدارش کنم تکانش دادم ولی او هم سخنی دیگر را یافته بود و داره فانی را ودا گفته بود ورفته بود .شاید سال ها منتظر ه این چنین لحظه ای لحظه ای باکس شدن بود آن هم با شخصی قریبه . او به دنیای خودش بر گشت ومن به راه نیمه تمامم ادامه می دهم وشاید تجربه کام تلخ او شیرینی باشد برای آینده من .   




About the author

160