مگر زروی خود آن نازنین نقاب گرفت
که خود ز شرم برخ دامن سحاب گرفت
عرق نگر برخ آتشین او نازم
به صانعی که ازین برگ گل گلاب گرفت
بخود گداخت قمر تا هلال شد از رشک
چرا که دولت پا بوس اورکاب گرفت
چو مه که روشنی از آفتاب می گیرد
ز پر تو رخ تو نور آفتار گرفت
بکند خیمه را حت ز ملک دل آرام
که سیل اشک فرو ریخت جای خواب گرفت
ببردم از دل صد چاک شانه زلفش
گرفت تحفه ام اما به پیچ و تاب گرفت
که کرد دولت جاوید را بکف مخفی
کسیکه دامن آل ابو تراب گرفت