در محله ای از محله های فقیر دختر جوانی را میشناختم که در خانواده ای فقیر به دنیا آمده بود و در همان جا بزرگ شده بود نه درس خوانده بود و نه چیزی میدانست اما صدای زیبایی داشت که هر کس میشنید به شوق میرسید ولی چون فقیر بود نمیتوانست پیش یک استاد برود و آموزش ببیند از اینکه چیزی نمیدانست همین او را عذاب میداد و بسیار ناراحت بود...
به او گفتم:« به هر شکلی که خودت در باطن خود چیز های خوب تصور کنی به امید خدا به حقیقت تبدیل میشود.»
به او آموختم چطور جسم و جانش را آرام کند و در جای یا(مکانی) تنها بنشیند و تصور کند که در برابر میکروفونی قرار گرفته و آواز میخواند آن وقت به اعتماد کامل به خودش بگوید« صدای من صدای پروردگار است و من آواز زیبایی را میخوانم»
چند وقتی نشده بود که همان شکلی که در باطنش تصور کرده بود
به حققت تبدیل شده بود. یک دفعه یک استاد اتفاقی آوازش را شنیده و دید آواز خیلی زیبایی دارد و به او گفت مه حاضرم تا به طور رایگان تو را درس بدم در مورد آن گفته بود « این دختر آینده یی وروشنی دارد و من او را کمک میکنم تا به اوج موفقیت برسد»
و با اعتماد به نفسی که داشت بلاخره به آرزویش رسید...
...........
پس نتیجه میگیرم: هر فردی از خود یک هنر و استعدادی یا استعداد های که پروردگار برایش اعطا کرده است و فقط باید به وسیله باطنش آن را آشکار کند
احمد فرید :حقدوست