عطیه باشور وهیجان منتظر صبع بود که کی صبع می شود واو با مانتوی قشنگی که تا صبع خوابهای زیادی را دید که مکتب رفته وبادوستان خود ملاقات کرده وهزارها خوابی مثل این تا اینکه با صدای مهربان مادرش که به گوشش می گفت که عطیه عطیه بر خیز عزیزم که مکتبت دیرمیشود!عطیه با عجله برخواست گفت ساعت چنده،ساعت چنده مادرش لبخند زد وگفت هنوز دیرنشده عطیه بر خواست ورفت که دست روی خود را بشویید ومانتوی جدید را پوشید وبه کیف زیبایش کتابهایش را گذاشت وآمد سر سفره نشست تا صبحانه اش را بخورد وقتی تمام شد با مادرش خدا حافظی کرد وبه طرف مکتب روان شد.
عطیه با شور وخوشحالی بطرف مکتب روان بود ودر ذهنش یک عالم خیالات را در سر داشت که چطور برود به مکتب وبا دوستانش درس بخواند که ناگهان صدای وحشتناکی به گوشش رسید ودیگر نفهمید از هوش رفت .
بلی!این صدای یک انفجاری که این هیولای وحشی درآن ساعت تمام آرامش شهر را به هم ریخته ومردم را به ترس وهراس انداخته وخانواده ها را داغدار نموده وقتی عطیه به هوش آمد درد شدیدی را به پا ودستش حس می کرد او درین حادثه خوفناک پاودستش حس می کرد او درین حادثه خوفناک پا ودستش را از دست داده بود بلی این دختری که با هزار امید وآرزو به سوی مکتب روان بود دستخوش این حمله وحشیانه گردید وقتی عطیه به هوش آمددید مادر پدرش دور جمع شده وگریه می کنند پرسید چی شده چرا اینقدر دستانم درد می کند او ناگهان متوجه شد که دستانش در ین حمله وحشیانه ازدست داده او چیق کشید آنقدر چیق کشید که از هوش رفت ووقتی دوباره به هوش آمد دید این کابوس تلخ واقعیت دارد او دستهایش را از دست داده است واین دختر فعال شاد تبدیل به یک آدم منزوی ومعلول گردیده بود عطیه بادنیای از خیالاتش وداع گفت
بلی اینست وضعیت فعلی کشور ما که روزانه هزاران طفل ونوجوان قربانی همچین حملات شومی می گردند وهزاران دختری همچون عطیه را معلول کرده وگلون آرزوهایشان را خفه می کنند
.
فردینا احمدی یار