بازگشت به خوشبخت

Posted on at


 


یکی بودیکی نبودیک خانواده ثروتمندبودکه آنهاصاحب اولادنمی شدندآنهایک دخترک زیبا به نام دیلاباچشمهای آبی موهای بلند به فرزندی گرفتند نامادری دیلابعدازمدت یک سال


صاحب اولادشدیک دخترک به نام ادیلاتولد شدادیلا نسبت به دیلازیبا نبود اوسبزه و


چشمهای کوچک داشت مادر دیلامثل قبل دوستنداشت دیلا فکر می کرد که چرا مادرم


اینطور بامن رفتار می کند .دیلا بزرگ شد. خاستگار زیادبه اومی آمد .وادیلا هیچ خاستگار


نداشت .خاستگار های دیلا بسیاراشخاص دانا واجتماعی بودند


 


.


و بلاخره برای ادیلایک خاستگارپیدا شد.وقتی که آنها به خانه ادیلا آمدند. دیلا با سبد میوه


وارد اطاق شد. همه چشمها به طرف او خیره شد. بعداز صرف میوه آنها به مادر ادیلا


گفتند که ما ادیلا را نمی خواهیم .بلکه ما برای پسر خود دیلارا می خواهیم .


وبعد مادر ادیلا گفت که دیلا قصد ازدواج ندارد .ازآن روز به بعدرفتار مادر دیلا خرابتر


شد .دیلاهر کاری که می کرد نامادریش او را سر زنش می کرد ونامادریش اورابه بیرون


اجازه نمی داد یکی از روز ها نا مادریش مریض شد ودیلا او رابه بیمارستان برد .


و مادر دیلا به خون  ضروت داشت از دیلا خاستند تا به مادرخود خون بدهد


 


.


وقتی که دیلا خون داد داکتربرایش گفت که گروپ خون تو با گروپ خون مادرت مشابه


نیست .از آنجا دیلا فهمید که اومادر واقعی اش نیست بعد از مدت که مادر دیلا خوب


شد .دیلا پیش مادر خود رفت و برای مادر خود گفت من فهمیدم که فرزند واقعمی شما نیستم


پس خانواده واقعی من کجاست .مادرش برای او آدرس یک شهر را داد دیلا در آن شهر //


رفت یک مدت در آن شهر به دنبال خانواده خود می گشت بلاخره خانواده خود راپیدا کرد


دیلا زنگ در را به صدا درآورد و اولین شخصی که در را باز کرد مادرش بود دیلا با


چشمهای اشکبار خود را در آغوش مادر رها کرد مادرش گفت تو کی هستی که بوئ عزیزگمشده من را میدهی .دیلا گفت که من همان گمشده شما هستم .مادرش او را محکم


در آغوش گرفت



.و بعد با گریه های زیاد چشمهای مادرش بینا شد بعد وقتی که پدر و


برادرانش به خانه آمدند از خوشحالی فریاد می زدند که دیلا آمده است .پدرش گفت دیلا


آمده خانه که در این مدت تاریک بود روشن کند .بعد دیلا با خانواده خود به خوشی زنده گی


کرد ....بعد از مدت دیلا ازدواج کرد ........وصاحب دو فرزند شد .بعد دیلا به آن شهر


رفت به خانه نا مادریش دید که خواهر او با یک مرد خشن ازدواج کرده است


خواهرش یک زنده گی بسیار سختی داشت ونامادریش بسیار مریض بود


 


 


 



About the author

160