زلف

Posted on at



چشمش بکرشمه گفت با من


این نرگس مست من چو آهوست


میرفت بباغ آن نگارین


با خال سیه و زلف مشکین


لب خنده کنان  ودل پر از کین


گفتم که همه نکوست لیکن


این است بیوفا و بدخوست


بود دل درخم زلف عریب بی سرانجام


نگفتی یک شبی اینحا اسری هست در دام


نپرسی حالم ای نامهربان از ناز خود کامی


اگر قاصد نمی آید بدست باد پیغامی


نکردی یاد مهجوران به مکتوب و شد ایامی


ندیدم از تو ای روح و روان یک لحظه دلداری




About the author

160