چشمش بکرشمه گفت با من
این نرگس مست من چو آهوست
میرفت بباغ آن نگارین
با خال سیه و زلف مشکین
لب خنده کنان ودل پر از کین
گفتم که همه نکوست لیکن
این است بیوفا و بدخوست
بود دل درخم زلف عریب بی سرانجام
نگفتی یک شبی اینحا اسری هست در دام
نپرسی حالم ای نامهربان از ناز خود کامی
اگر قاصد نمی آید بدست باد پیغامی
نکردی یاد مهجوران به مکتوب و شد ایامی
ندیدم از تو ای روح و روان یک لحظه دلداری