کدامین بی قراری بی بهارم کرد؟

Posted on at


بودنم را به دار آویختم.و بار سنگین احساساتم،مرا در صحرای یقین رفتن گم ساخت.آن زمانی که چون مرده ای در تابوت مشقت بار زیستنم،روی دستان پلید روزگار،بسوی قبرستان آرزوهایم رهسپار بودم .
تا مرا با سوخته کاغذ هایی که آرزوهایم را در آن به زنجیر کشیده بودم دفن کنند.و مرا همچون نقش آرزوهایم بسوزانند...خاکستر کنند..حال دیگر قصه من و آرزوهایم همه اش یکی بود.من به این حقیقت ایمان داشتم که روزی براستی گام های من و آرزوهایم یکی خواهد شد و دست در دستان هم بسوی ابد خوشبختی رهسپار خواهیم گشت.
اما حال یکی شدن قصه ای دیگر دارد.ما هر دو باهمیم ..اما زیر خاک حسرت..زیر گورستان عدم..بی صدا در خوابیم.
خواب نه ..شاید این خوابی نبود که تعبیر شود!
من هنوزم میشنیدم..هنوز صدای سنگین ثانیه ها گوش هایم را آزرده می ساخت.
آری من هم بودم،میخواستم بگویم:فرصتی چند...!این خطایی بیش نیست.اما قفل خاموشی بر دهانم مرا به گونه ای دیگر تفهیم میکرد.
تمام وجودم بسته بر تابوت دردها و من ناتوان تر از تمام روزگاران پیشینم...
اما پس از این دیگر نمی هراسم!نه از تنهایی...نه از تاریکی...نه از سکوت شب های بلند...
و تا ابد زیر خاکستر آرزوهایم بی صدا،چون مرده ای آرمیده در تابوت خلاصی آرام می گیرم.و با دلی لبریز حسرت اشک میریزم.



About the author

160