اینجا طعم خوشی ها تلخ تر از خود تلخیست

Posted on at


دلم بسیار میسوزد

برای خودم،برای خانوده ام و برای روزگاری که هر روز برای زیستن از دستش میدهم،خانواده....چقدر عجیب است،همان انسان هایی که نزدیکترین اشخاص زندگی تو هستند،همان انسان هایی که بزرگترین خوشی ها و دردها را برایت میدهند.همان انسان هایی که بی ریا ترین دوستان تو اند  اما تو گاهی آنها را به چشم دشمن مینگری.بزرگترین غم تو غم انهاست...هیچ چیز نمی تواند مانع خوشی هایت شود..جز از گرفتاری خانواده ات..

آنگاه که رویاهای دیرینه ات تصویری از حقیقت ها می شوند و برایت دنیایی از خوشی ها را رقم میزنند...صدای گریه ها و ناله های برادرت تو را از خود بی خود میسازد.همان گفته هایی که پر از بغض و حسرت بود و هیچ گاه نشد تا تفهمیمش کنی و بدانی نبض این حسرت از چه چیزی می تپد چشم هایی که در آن اشک ناکامی موج میزد و دلی که از نامردی زمانه پر بود و فقط شکوه میکردد..

و آن هنگام که تحقق خواسته ای بعد از سال ها چشم انتظاری تبدیل به دنیای امروزی ات می شوند و دیگر بی پولی و آوارگی برایت همچون واژه هایی دور و مجازی نمود میکنند یادت از بیچارگی پدرت می آید..آن شب هایی که دیر تر از همیشه به خانه می آمد.کلیدش را آرام روی در می انداخت و بدون اینکه کسی از وجودش خبر شود بی صدا در کنجی مینشست و اشک میریخت..چه چیز می تواند دردناک تر از اشک های پدر باشد..این بدترین بنبست زندگیست...اما او سرش را پایین نگه میداشت..او نمیگذاشت اشک هایش را کسی ببیند...و همیشه از امید فردا ها  میگفت هرچند خودش دنیایی از شکست های تلخ وناکامی ها بود

هر وقت که زیبایی های دنیا برایت جلوه میکنند..یادت از قلب ماتم زده ی مادرت می آید که جز از دیوار های پوسیده ی خانه هیچ جایی را ندید..چگونه میتواند این زیبایی ها برایت جلوه ای از خوشی ها باشد..درحالیکه در چشمان مادرت جز از انعکاس حقیقت هایی تلخ هیچ نقشی از خوشی ها ظاهر نشد..او میسوخت تا در سردی زمانه فرزندش را نگه دارداو دیروز ها را با مشقت ها زندگی کرد تا امروز خوشی ها سهم..فرزندانش از زندگی باشد

 و آن زمان که دیگران تو را برای چیزی مثل یک پیروزی .. تحسین میکنند..وجودت سرشار از سرزنش ها میشود..آن زمانی که یادت از خواهر جوانت می آید،که چکونه بازیچه ی تقدیر و سرنوشت شد..رویای تو رویای او بود..همان زمانی که پا به پای هم در جاده های زندگی قدم میگذاشتید و از فرداهایی پر نور با هم سخن میگفتید...خنده هایتان با هم معنا میگرفت و بغض ها  را با هم میگرستید...اما او نیست..سالهاست جاده ها را تو تنها بسر میرسانی ...خواهری که در پشت آوارهای ظلم و ناکامی جا ماند و تو را تنها گذاشت...نه نمیخواهم......من سرتاسر شکستم..سهم من تنها باختن هست...اینحا طعم خوشی ها تلخ تر از خود تلخیست!...حس آوارگی تمام وجودم را گرفته است و فقط دلم میسوزد و در حسرت خاطرات گذشته نابود میشوم...نابود میشوم

 

 

 

 



About the author

160