نبرد

Posted on at


دلشکسته ام از دنیا،از زندگی...از سر نوشت...از این میدان نبرد و از این مزرعه ی بدون کشت


دلشکسته ام از نامی که آزارم میدهد...از این دیوارهای ضعف ونابودی...از حروف تکرار شده ی روی آینه ها که گویی چون زلالیه آب ها حقیقت اند اما هیچ جز نقشی از مجاز هستی نیستند


بی قرار ام....بی قرار تر از کودکی که در هیاهوی آدم ها دستش از دست مادرش جدا پشته و امیدش را در میان صورتک هایی ناآشنا گم کرده است..و مدام با خودش می گوید...خدایا آیا قبل از تمام شدن اشک های ماردم به من فرصت پاک کردن قطره های اشکش را میدهی،تا بگویمش :مادر کودکت اینجا کنارت هست...گریه را پایان بده


من تنها و دلشکسته،با این همه بی قراری ،آخر چه کنم.خدایا دلم را شکستند..تو مرهمش باش..بی قرارم کردند تو آرامشم باش...م به من بیاموزتا بعد از این دیگر نه ببازم..نه دیگران را به پرتگاه یاس ناامیدی روانه کنم..میخواهم دلم برای تو بماند و روحم برای تو آرام گیرد..تا دیگر شکست ها را از پی هم تکرار کنان نگریم....


 



About the author

160