من هم سحر گلی دیگر...

Posted on at


   




کاش من هم ...م.ر.د...میبودم!
و از آن هنگام که روزگارم رنگ فهمیدن را گرفت،این آرزویم زاده شد و با من شروع به زیستن کرد.
با من نفس کشید،دردها را تحمل کرد،روز و شب را از پی هم گذراند و بزرگ و بزرگتر شد...
با  سوزش زخم هایی که از غم های دیرین روزگارم سوزنده تر می شد،آرزویم قد می کشید و حرص رسیدن او را بی قرار و بی قرارتر می ساخت.
هر بار که میگریستم، آرزویم برای هر قطره قطره اشکم قسم یاد می کرد: که روزی مرا از این دنیای دلگیر غصه ها رهایی خواهد داد و دست در دستان او تا ابد خوشبختی پرواز خواهم کرد.
اما آبی آسمان هزار بار دیگر هم سیاه تار گشت، و از پی آن صورت های مهیب روزهایی طلوع کرد که جز با انعکاس منحوسی اش چشم های اشکبارم را گونه ای دیگر یاری نکرد.
و اینگونه شد که خواب از چشمان آرزویم برفت...
او دیگر نمی خوابید و مدام بیدار بود و. شب ها که می شد چون سایه ای تمام صحن خوابم را تاریک می ساخت و من غرق در کابوس هایی مهیب هراسان از خواب می پریدم، و فریادهایی همچون نعره های سوزناک باد در صبحگاهان ،سر میدادم.
شاید این آرزو دیگر آنی نبود که آدم برایش جان بدهد،چرا که او خود هرثانیه جان مرا می گرفت.
مرگِ آرزو،تا رسیدنش ممکن نبود...اما او نمی رسید...می دانستم جایی برای رسیدن نیست.
 و دیگر هیچ رویایی نبود که بشود در آن این حسرت را پایان داد.آرزویی که دیگر به افسانه ای بی پایان مبدل گشته بود.افسانه ای که مدام بر تلخی اش افزوده می شد،اما هیچ خواننده ای نداشت. چرا که انسان هیچ افسانه های تلخ را دوست نمی دارد.
حال دیگر من هم در افسانه ی ناتمام آرزویم گم گشته بودم. دیگر من برای آرزویم نمی مردم،او خود هر ثانیه مرا می کشت . میدانستم آخرهم بعد از آن همه تکرار مرگ ها ، تا ابد خواهم مرد.و با  تاریخ تلخ رنج هایم خاموشانه در گوشه ای از دل بی قرار آرزویم آرام خواهم گرفت...
اما ای کاش از اول خود می بودم و در حسرت  آرزویی دیگر جان می سپردم.



About the author

160