جاده های غروب...

Posted on at


هنوز هم آشفته و سرگردان در کوچه بنبست های زندگی ام،حس تلخ گم شدن را دوره میکنم.
آرزوهایی که گاه چون خورشیدی در خواب های تاریکم،مرا به حقیقت طلوع زندگی نزدیک می کند. و کابوس هایی که تمامش تکرار غروب های غمگینی هست که بر زلالیه احساسم آرام گرفتند و منی که هنوز بعد این همه طلوع و غروب،خودم را تفهیم نکرده ام.زندگی ام مثالی از سردرگمی ها گشته است.
خسته ام...این همه چشم براهی خسته ام ساخته...
دیگر امروز را زندگی خواهم کرد،روز من امروزیست که در آن آخرین غروب تلخ احساسم را دوره کرد.

 



About the author

160