در سالهای که رفت آزادی در خانه و جامعه خویش داشتیم، محبت و دوستی باهم و همسایه داشیتم
اگر کم بود اگر زیاد، قناعت بود صبر بود و اتحاد، گندم زه مزرعه و میوه ز باغ خویش،
شادی و اندوه برادرانه داشتیم
گذشته، گذشته است ای سرورم در چرخ روزگار دوباره زمان نمیآید ای دلبرم، دیگر نمیتوان در گذشت زمان زندگی را بسپاریم
به فکر امروز و فردای خویش شویم و بنگریم، مرحمی بگذاریم بر زخم ها و طبیب خویش شویم
از رفته ها هموطن یاد مکن بهتر است، دل افسرده مکن پر ز فریادمکن بهتراست.
?چه میخواهی ز من ای احساس من
امواج فریاد بی صدایم را، شکستن غرورم را بر سخره های زمان
زلفان پریشانم را که بازیچه نسیم سحر و باد های گرم و سوزان روزگار است
تنم را روحم را در زیر چکمه های جهل و ناآگاهی خرد میشوند
رویا و آرزوهایم را که در امواج طوفان زده یی دریایی مواج گذشت زمان دردآلود و غمگین، غرق و رقصان پیچیده میگذرند،
?از من چه میخواهی
تصویر تیره و شکسته ام که در آیینه زمان سرگردان و محو میشود،