شبی بسیار تاریک که حتی مهتاب هم در روی آسمان وجود نداشت وتاریکی کاملا همه جا را فرا گرفته بود در میان جنگلی کاملا سیاه و هراسان راه ام گم کرده بودم و با بسیار سر در گمی این طرف و آنطرف را میدیدم جز تاریکی هیچ چیز نبود امیدم را از دست داده بودم و با خود می گفتم شاید دیگر هیچ وقت راهم را نیابم و همین جا خوراک حیوانات وحشی شوم و بمیرم نا گهان چند حشره شب تاب در کنارم آمدن از شوق یافتن اندکی روشنای شروع به دویدن کردم و راه برایم نمایان شد کمی از آنجا دور شده بودم که حشره ها صدا زدند آهای...دخترک این را همیشه بیاد داشته باش که در اوج نا امیدی باز هم امیدی است...............
امید
Posted on at