ماجراهای من و افشین ی که "هفت شین " شد!

Posted on at


چندین بار دیدیده بودمش. سرد بود و پوچ اما می خندید. ازآن خنده ها که به حد مرگ عصبانی می کند آدم را.معمولن جدی نمی گرفتم. یعنی دلیلی نداشتم. من هم در عجیب بودن برای خودم ادعا داشتم. شاعر پست مدرن بودم و منتقد ی آنارشیست . حالا بگذریم که او هم برای خودش یک پا چیز بود...چیه اسمش؟ ...اه...همیشه اسم این مردک یادم می رود....بگذار گوگل کنم................................................................بعله! "وودی آلن" !!!!!!!!!!!!!!!! این رفیق ما برای خودش "وودی آلن" ی بود در هرات. اما مشکل ما این بود که من شاعر پست مدرن و انارشیست و او وودی آلنی انتی شکسپیری بود اما درون یک سطل. هرات ان زمان اینطوری بود.

اینجا عکسش را می گذارم.

 

بچه ها که اهل سینما بودند، مشتی پشت لب تازه سیاه شده با آلت های شق در گرمای 47 درجه آن روزهای هرات اما کتابخوان و تشنه،جمع شدند،پول گذاشتند و یک محل برای "گیتو" اجاره کردند. به بهانه ی نشر یک مجله.جلسه شعر و نمایشنامه خوانی راه انداختند. افشین کار خودش را کرد. اتاق زیر شیروانی مانندی را گرفت و دخمه درست کرد. آپارتمان از بیرون خاکستری بود. آپارتمان، 25 سال قبل دفتر کمیته ولایتی حزب دمکراتیک خلق افغانستان در هرات بود. همه بی پول بودند. چند دخترک چادرنمازی تا بناگوش سرخ شده هم میامدند گهگداری. شاید یکی از آن ها دوست دختر افشین بود اما مگر مغز خر خورده بود که دوست دختر افشین شود؟ حالا حبیب شاید اما افشین نه. اصلن کجای وودی آلن برای یک زن جذاب بوده می تواند. وودی آلن برای کار دیگری ساخته شده است . وودی آلن هراتی که بدتر. آن هم از نوع ضدشکسپیری اش!... آن روزها با خود فکر می کردم این افشین آنقدر به چیزش فشار خواهد آورد تا بترکد اما کسی سراغش نخواهد آمد.

در حاشیه فیروز هم بود. همیشه افشین اورا ازار می داد. به خانواده مقدس اش می تاخت و بافحش های رکیک به سراغ "میر بزرگ" می رفت.و من هم بودم، گاهی می رفتم جلسات شان، ظاهر قضیه خیلی عادی بود. یکی دو دخترک با چادر نماز، گرد میز ی که از کنده درخت ساخته شده بود می نشستند و نگاه های با احتیاط داشتند و گاه هم نگاه های شیطنت آمیز به سمت آنی که همراهش سر و سری داشتند. کلن فضای اتاق سوررآل بود.

یک روز افشین امد سراغم و گفت: مسعود جان! میخواهم 24 ساعت با شما باشم و ببینم که چطور زنده گی می کنی

قبول کردم و نشست درون بنز قراضه ی "هاگمن" عهد بوق من. کم حرف زدیم. آنقدر که هیچ چیز از آن 24 ساعت به خاطر ندارم.همه جا رفته بودیم. از کنفرانس خبری و مصاحبه گرفته تا نان خوردن و قلیون کشیدن در کافه های که بوی خرافه و جماعت تبلیغ  در آن غوغا میکرد.

چند روز بعد افشین را دیدم و گفت که قصد دارد"پیکنیک در میدان جنگ" را با جمعی از دوستان روخوانی کنند و هم اجرا کنند. من کسی نبودم که فکم با شنیدن این سخن بیافتد. زیاد دیده بودم. اما در هرات طرفه بود.

هرچه تلاش می کنم ماجراهای این "وودی آلن" هراتی را به خاطر بیاورم، تکه تکه و صحنه صحنه بیادم میاید. از جمله این که رفتم تهران و در معیت یک دوست رفتیم خانه شان در یکی از محلات اعیونی تهران. حرف از رفتن به اروپا بود. افشین نظر خاصی نداشت. بیتفاوت بود و برایش مثل بازی بود این قضیه...

وافشین رفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا گاه گاهی زنگ می زند. گاه از درون اتاقش ، گاه از تلفن های سرمحل،گاه از تیمارستانی در سویس و گاه در مجاورت هفت شین اش

 

این را سال نو ساخته بود. شراب وشکر وشاه توت و شکلات

 

افشین فیلم هم ساخت. فیلم های از جنس خودش. و هم در فیلم بازی کرد. در فیلمی از حبیب آریا.

هنوز که هنوز است در مورد نوع رابطه ام با افشین گیج هستم. واقعن نمیدانم چه چیزی مارا به هم وصل می کند. شاید عجیب بودن یا تنهایی

 

 



About the author

MasoudHasanzada

اززنده گی نامه های فرمال و سر راست متنفرم. به همین دلیل چنین می نویسم: مسعود حسن زاده ای که حالا و اینجا می بینید در کابل زنده گی می کند،شاعر و منتقد ادبی ست و رهبر نخستین گروه راک و بلوز افغانستان(مورچه ها) ست. روزگارش از راه روزنامه نگاری…

Subscribe 0
160