داستان مردی در زمان طالبان

Posted on at


وی میگوید که من در زمان طالبان یک قفس مرغ داشتم و میفروختم تا برای خود و خانواده خود نان پیدا کنم.


یک روز در حال فروش مرغ بودم که یک زن پیشم آمد و برایم گفت من تا آنجا میروم کار دارم ، برادر عزیز! میشود دخترم را چند دقیقه پیش خود نگه دارید، من برایش گفتم بله خواهرم شما بروید من آنرا نگه میدارم تا برگردید.


بعد از چند دقیقه مادر دختر برنگشت که دیدم چند موتر از طالبان به طرف من آمدند و همان موقع مادر طفل هم آمد، طالبان برایم گفتند که این زن و این طفل با تو چی نسبتی دارند تا من میخواستم برایشان بگویم زن به آواز بلند گفت: من زنش و این طفل فرزندش است؛ این گفته دروغ است من از خود زن و فرزند دارم طالبان به حرف من گوش نداده و مرا زیاد شکنجه دادند و به مسجد بردند و از من اقرار گرفتند که این زنت و این هم فرزندت است و باید آنها را به خانه ات ببری ، من هم مجبور شدم تا آنان را به خانه ام ببرم .


وقتی که دم جاده خانه خود رسیدم برای زن تو طفلش گفتم شما اینجا بمانید تا من بروم و به مادر و خانم ام بگویم وقتی که رفتم به مادرم گفتم ؛ مادرم جارو را برداشت و چند جارو برایم زد که از خواب بیدار شدم.


 



About the author

hasinaehrari

hasina ehrari is the 10th class student of Baqnazargah School in Herat.

Subscribe 0
160