اتاقی از آنِ گذشته.../ نوستالژیگردی

Posted on at


به خانه میایی، خانه ای که اجاره ای ست و اجاره ای بود.، از همیشه تا همیشه،خانه ای که از خود نبود.مادر،خواهران! کمی گریه و یک دنیا در آغوش کشیدن،همه تکیده به نظر می رسند. کیف بر زمین می گذاری و تا عمق جشم های مادر را می کاوی. حرف های تلمبار شده ی زیادی دارد اما می داندکه حالا وقتش نیست. اول جرءت نمی کنی سری به اتاققت بزنی. اتاقی که "از آن خود" نیست و نبود. در دهلیز می نشینی و هوای مسموم 40 درجه را به ریه ها می فرستی...انگار وقت تلف می کنی، اما بالاخره باید بروی سراغ همان اتاقی که "از آن خود " نیست.



 


میز تحریر وکمد لباس را جابجا کرده اند. کمد لباست آمده وسط میز تحریر و الماری عهد بوق چوبی . اما دیگر چیزها همچون 3 سال قبل که این خانه را ترک کردی، سرجایشان است. این اتاق"از آن خود نیست" اما دخمه ی است از نوستالژی های تلمبار شده در ذهنت. سراغ تک تک اشیا می روی.


 


نخست قفسه ی کتاب ها که رنگی اند ومی توانی خودت را نیز موقع عکس گرفتن در آن ببینی



 


به فکر کتاب های دیگرت می افتی و به یاد میاوری که همه را درون کارتن ها انداختی، کتاب های ممنوع، کتاب های که بخشی از ذهنت را رقم زدندو


و سپس لادرنگ سمت گیتار می روی



 


وبا این پرچم کوچک مواجه می شوی که زن پیر آنارشیستی در مسکو به تو داده بود. گیتار خوش صدا تر شده است.


اما در زنده گی خیلی قبلترت، با ساز دیگری دست و پنجه نرم می کردی. چشمانت دو دو می زنند تا این که آن را بالای الماری چوبی عهد عتیق میابی. دوتارت اینجاست به اضافه ی تنبوری عتیقه که گویا 50 سال عمر دارد. این دو تار را سالها قبل از نوازنده ی چیره دستی در "تایباد" خریده بودی



 


در دیوار سمت جنوب اتاق با پرتره ی خودت مواجه می شوی. پرتره ی ذغالی بزرگی که یکی از دوستان کشیده بود. پرتره همچنان همان چهره ی به خواب رفته ات را امانت دارانه در خود حفظ کرده است. این پرتره ی مردی ست که قرار بود "راز گل سرخ" را کشف کند.



 


این میز را خودت با دست های خود با پوست های درخت ساخته بودی و آن ماه و ماهی و ستاره های آبی را از بازار قدیمی اصفهان خریده بودی تا اینجا زیر شیشه بگذاری...



میز رنگی ست و ماهی ها هم...



 


ودیگر چیز ها که هرکدام یادگار یکی از سفرهایت بودند. به خاطر میاوری که در ان سالها که جهان اینگونه نبود و اینگونه همه چیز گُه نشده بود، در همان دوره ی که جهان کمی(نه زیاد) بزرگتر بود و تو سری کلان تر از امروز داشتی، همان دوره ای که سایر رفقا خپ و چپ در حال پول درآوردن و آبرو ساختن برای خودشان بودند، تو هرچه داشتی خرج سفر کردی. هر چقدر درآمد داشتی خرج سفرهای شدند که مثل آب حیات بودند. میرفتی تا جهان دیده باشی، نه جهان خورده...


تو عاشق مجسمه بودی، مجسمه های غول آسا ، اما نمی توانستی در اتاقی که "از آن خود" نیست، مجسمه ی غول آسا بیاوری. مجسمه ی سرشاملو را آوردی خانه. مجسمه ای که با تعجب در یک فروشگاه لوازم خانگی در هرات پیدایش کرده بودی.



 


و کمی اینطرف تر مجسمه ی فلزی ی ساخت شوروی از سر "انگلس". تو آن زمان ها او را به خاطر نوشتن کتاب"منشاء خانواده،مالکیت خصوصی و دولت" ستایش می کردی. اما بخش اعظم علاقه ات به آن "نوستالژی روسی" تعلق داشت که همواره از نوجوانی با تو بود.



 


و آن زمان ها که جدی و پرشور کتاب می خواندی و پس از خواندن هرکتاب در تو اتفاق خاصی می افتاد، عادت داشتی که پرتره یا مجسمه ی نویسنده را هنگام خواندن کتاب جلو رویت بگذاری. شاهنامه که می خواندی، باید حتمن فردوسی جلو رویت می بود.



 


به رادیوی "آر سی ای" کهنه که می رسی بغض ات می گیرد. آن روزها این رادیو واقعن کار می کرد. چه موسیقی های که با آن نشنیدی.



این اتاق، اتاقی که "از آن خود" نیست، همان است که بود. اما تو دیگر " همان " نیستی. "جنگی" تر شدی، اما مچاله تر هم.خیلی از روءیاهایت را این جامعه مصادره کرد. خیلی از انرژی هایت را گررفت و هدر داد، وادرات کرد در بهترین سالهایت، تمام توانت را بگذاری برای این که فقط گرسنه نمانی.خیلی از فرصت ها را نیز خودت پس زدی و تُف کردی به آن. اما حالا کجا ایستاده ای؟


 


 



About the author

MasoudHasanzada

اززنده گی نامه های فرمال و سر راست متنفرم. به همین دلیل چنین می نویسم: مسعود حسن زاده ای که حالا و اینجا می بینید در کابل زنده گی می کند،شاعر و منتقد ادبی ست و رهبر نخستین گروه راک و بلوز افغانستان(مورچه ها) ست. روزگارش از راه روزنامه نگاری…

Subscribe 0
160