دقار خدا شوی

Posted on at


دقار خدا شوی

از دروازه حویلی که پیش شد سون اسمان سیل کرد و نفسش ره قید کرد . زیر لبش ایه شریف ره خواند . هنوز چشمایش بسته بود که زنگ بایسیکل به گوشش رسید .
چشمایش ره باز کرد و به طرف بایسیکل ران سیل کرد . کاکا کریم خنده کرد و همونطور که از جلوی چشمایش تیر میشد سرش ره دور داد و لبخند زنان زنگ بایسیکل ره زد .
دستش ره بالا برد و چادری ره روی صورتش انداخت . زمین جلوی چشمش چهارخانه شد و هر قدمش را ده یک خانه ماند و حرکت کرد .
از کوچه رسید به سرک و یک راست راهش ره گرفت و از سرک تیر شد . طرف دیگه سرک که رسید ایستاد شد و دستش را از لای چادری بیرون انداخت و در هوا شور داشت .
سرش ره پایین اورد و صدایش ره کشید . تا گولایی میروم چند میبری ؟
صدقه سرت خاله جان سوار شو . پیسه نده مهمان باش .
نه ِ تشکر بگویید چند بتم
صد افغانی خاله
نه ِ صد ضیاف است ِ پنجاه بیتم ؟
خیر است سوار شو
خودش ره د سیت عقب موتر جابه جا کرد و سرش ره دور داد طرف دکان های کنار سرک
موتر وان اینه ره با دستش شور داد و صدایش ره کشید .
کجا میری خاله جان ؟
میرم سودا خریدن .
سودا چی میخری ؟
سودای خانه میخرم ِ مهمان دار هستیم
اگه سودایت ضیاف است ایستاد شوم که بیایی
نه خیر بینگری تال میخوره
خیر است ایستاد میشم
تکان های موتر دریور ره به خود اورد و اشترینگ ره محکم دمابین دستش گرفت و سرعتش ره زیادتر کرد .
دریور سرعت ره زیاد کرد و یک چشمش د اینه بود . سرعتش ره باز زیاد کرد که صدای زن بلند شد
چادری ره از بالا اورد و گفت خیرت است ؟ کجا ایقه تیز ؟
دریور تا چشمش به اینه خورد سرش ره دور داد . دختر جیغ کشید .
چادری اش را با دست پایین کشید و دستش ره پیش کرد . دریور خم شده بود و چشمش به پارگی موتر بود .
بگیر کاکا ای هم پنجاه افغانی کرایه ات
دریور سرش ره بالا کرد و به چشمهای پشت چادری سیل کرد . دقار خدا شوی قدی این چشمت کم بود مره دبلا بتی .
دختر پنجاه افغانی ره داخل موتر انداخت و چند قدم پیش رفت و دستش ره دهوا شور داد ....

زندگی صفر درجه
کاوه ایریک



About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160