متاسفانه در عصر حاضر تعداد زیاد از خانواده ها در حالت فقر وناداری زندگی می کنند وکسانیکه توان کمک کردن را دارند باید به چنین اشخاص کمک کنند واز کمک کردن نباید دریغ کنند چنانکه می گویند (چو ایستادهی دست افتاده گیر) روز روزگار فامیل بودند که اقتصادشان ضعیف بود که پدر این خانواده معیوب وتوان کارکردن را نداشت خانمش کار می کرد وبا پول ناچیز زندگی خود را ادامه می دادند
یک روز این خانم مریض شد ودر بستر مریضی افتاد پسرش یعنی احمد برای اینکه بتواند برای مادرش دوا بگیرد به دواخانه نزدیک خانه شان رفت. و از دوکانداردوا خواست دوکاندار که صادق نام داشت به عصبانیت گفت که چیز به نسیه داده نمی شود احمد با چشمان پر اشک به بار دوم طلب کرد اما صادق خواست که اورا از دوکان بیرون کند احمد از دوکان بیرون شد صادق برای اینکه احمد را تمسخر کند او را پس صدا زد و برایش گفت که هر چیز می خواهی به روی کاغذ بنویس احمد نوشت وبرایش داد صادق ورق را گرفت وبه روی ترازو گذاشت وبا حیرت وتعجب دید که کفه دیگر ترازو پایین رفت وبا تعجب شروع به گذاشتن اجناس ودواها به روی ترازو شد بعد از گذاشتن دواهای مورد ضررورت احمد کفه های ترازو با هم مساوی شد
پسر با لبخند دواها را گرفت وبه طرف خانه اش روان شد زمانیکه صادق ورق را برداشت دید که هیچ نوع جنس داخل آن نوشته نشده بلکه در آن یک دعا بود که احمد نوشته بود (ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبر هستی خودت آن را بر آورده کن) دوکاندار فهمید که فقط اوست که می داند وزن دعا خالص چقدر است .