فریاد های گره خورده

Posted on at



هوا کم کم تاریک شده بود ،در گوشه ای نشسته بودم و به موسیقی آرام بخشی به دنیای سکوت میرفتم ناگهان صدا های عجیب و غریبی مرا به خودم آورد.از فرط ترس نمیدانستم که چطور بیرون بروم از هر سو صدای شلیک گلوله ها به گوش میرسید فریاد هایی بلند گوش هایم را تسخیر کرده بود.آسمان پر از آتش شده بود.با پاهای لرزان آهسته آهسته به طرف بام خانه حرکت کردم از فرط سراسیمگی سرم به دیوار خورد راهم را به پیش گرفتم وبا دلی ناخواسته شهر رااز گوشه ی پنجره های بام تماشا کردم صحنه های نا آشنایی را دیدم که سالهاست تکرار نشده بود.همه فریاد میکشیدند و دست تکان میدادند.همه به آسمان آتش میکردند.کودکی که تازه از منزل بیرون شده بود بیرق سه رنگی به دست داشت  وتکان میداد،پیرمردی را دیدم که با تمام وجود فریاد میکشید ،نه! اینبار فریاد غم نبود همه سکوت را شکستنه بودند.انگار دلتنگی ها پاره شده بود چهره ی هر فرد از خنده گل انداخته بود دیگر صدای تفنگ گوشی را اذیت نمیکرد .شلیک ها دیگر برای کشتن کسی نبود.آتش دیگر به خاطر سوختن کسی افروخته نشده بود.فقط حس عجیبی داشتم .سالمندی را دیدم که میگفت : ”زنده باد تیم ملی فوتبال ما" ،همه با شعار (پیروزی از آن ماست )به جاده های شهر ریخته بودند .حسی باورنکردنی فضای شهر را پر کرده بود هوا بوی عشق وهمدلی میداد.انگار دیگر سنگری در مثلث تاجک پشتون و هزاره وجودنداشت. همه گرد دایره ای که مرکز آن وحدت بود ایستاده بودند وپا به پای هم با پای کوبی های دسته جمعی و افغانی به روی دشمن خندیدند .با دیدن این فضا و مهر ستاره ی اشک در گوشه ی چشمانم نشست با دلی باز فریاد کشیدم که پیروز باد ملتم افغانستان!

نویسنده:سوسن رحمانی

 



About the author

susan10rahmani

susan rahmani one of the womensannex writer .

Subscribe 0
160