ای کاش مادر و پدرم مثل تو می بودند

Posted on at


در کوچه و پس کوچه های شهر کابل خانه ای کهنه و گلی بود که دیوارهای بیرونی آن از غوره گل ساخته شده بود و درازه ی چوبی داشت که از سطح زمین پایین تر بود. در این خانه پسرکی به نام قسیم با خانواده اش زندگی می کردند.

قسیم یگانه فرزند خانواده ی خود بود. مادر وی زن آرام طبیعت و خوبی بود و پدرش مرد قد بلند با بروت های ضخیم, ریش همیشه تراشیده و پیشانی چین خورده بود.

قسیم کوچک هنوز 10 سال بیش نداشت که پدرش همراه زن دیگری ازدواج کرد.این موضوع مادر قسیم را نهایت رنج می داد و چون زخم بی علاج برایش شده بود.مادر قسیم از روزی به روز غمگین تر می شد و بی توجهی شوهرش باعث شد که وی حتا جگر گوشه اش قسیم را فراموش کند و خانه ی مشترک شان را ترک کند.

قسیم کوچک در حالی که شاهد رفتن مادرش بود در کنج حویلی نزدیک تنور نشسته و گریه می کرد و اشک از چشمان زیبایش بر یخن گلدوزی شده اش می ریخت.

وقتی مادر قسیم به نزدیک دروازه ی حویلی رسید, قسیم شتابان به طرف مادرش دوید, دامن وی را گرفت, اما مادرش از غم زیاد بدون کمترین توجهی به وی دامن خویش را سریع کشید و پشت به همه چیز کرد حتا قسیم.

چندی نگذشت که قسیم نیز خانه را ترک کرد و به خانه ی مادرکلانش که در ناحیه ی اول کابل بود, رفت.مادر کلان قسیم زنی بود که مشکل های زندگی او را دوتا کرده بود ولی در عوض چکش های روزگار وی را آب دیده و محکم ساخته بود.

شب ها قسیم و مادرکلانش در روی حویلی می خوابیدند.قسیم کوچک به طرف مهتاب می دید و در حالی که اشک برق زنان از چشمان مظلومانه اش سرازیر می شد, چیز چیزهایی با خود زمزمه می کرد, گویا راز و نیازش با عالم بالا بود.

مادر کلان قسیم تصمیم گرفت که که صبح همان روز برای نفقه ی هردویشان باید کاری انجام بدهد چون مدتی بود که پدر قسیم مادر خود را نیز فراموش کرده بود.

صبح زود در حالی که قسیم خواب بود, مادر کلانش روی طفلانه ی وی را بوسید و بدون اینکه او را بیدار کند صبحانه را آماده کرد و بالای سر قسیم  گذاشت و آرام از خانه بیرون شد.

ساعتی بعد قسیم در حالی که چشمانش از گریه های شب پیش سرخ و پشت چشمانش ورم کرده بود از خواب بیدار شد و متوجه شد که مادرکلانش نیست. چشمش به صبحانه افتاد اما لب به آن نزد و ساعت ها در کنار دروازه ی چوبی منتظر مادرکلانش بود.ظهر آن روز مادرکلانش خریطه به دست به طرف خانه نزدیک می شد, وقتی که قسیم را دید گفت : (( بچیم بیا که برت چی آوردم جان مادر کلانش.)) قسیم شتاب زده به طرف مادر کلانش رفت, خریطه را از او گرفت و آرام آرام به خانه آمدند.قسیم از شدت گرسنگی از مادرکلانش نپرسید که غدا را از کجا آورده است چون او پول نداشت.

مادر کلان قسیم هفته ها صبح زود از خانه بیرون می شد و با غدا بر می گشت.روزی قسیم به فکر فرو رفت که چرا مادر کلانش هر روز صبح زود از خانه بیرون می شود.

همان شب وی تصمیم گرفت که صبح زود مادرکلانش را بدون آنکه بفهمد تعقیب کند تا این که دلیل صبح زود بیرون شدنش را بداند.

فردای آن روز مادرکلان با صدای آذان بلند شد و بعداز ادای نماز از خانه بیرون شد. قسیم با چشمان نیمه باز از بین پنجه های خود مادر کلانش را تماشا می کرد, وقتی که مادر کلانش از خانه بیرون شد , وی نیز به دنبال مادرکلانش از خانه بیرون شد.

مادرکلان آرام آرام و لنگان, عصای چوبی به دست کوچه و پس کوچه ها را می پیمود که د رنهایت در یکی از کوچه ها وارد یک خانه شد.

در وازه ی آن خانه نیمه باز بود, قسیم از بین دروازه به درون حویلی خانه نظر انداخت, دید که زن چاق, چوری های طلا به دست در حالی که ساجق می جوید و دستانش را به دور کمر گرفته بود بر مادر کلان او با صدای بلند فریاد می زد و با عصبانیت به او می گفت : (( تو باز امروز نا وقت آمدی, حالی ایقه کالا ره چی رقم می شویی, اوف اوف کلش گناه خودم است که دلم برت سوخت و برت کار داد.))

قسیم کوچک دلیل صبح زود بیرون شدن مادرکلان مهربانش را درک کرد.وی فهمید که مادر کلانش به خاطر این که وی مبادا احساس بی کسی و ناداری کند منت دیگران را می کشد و کالا شویی می کند.

قسیم در حالی که درک کرده بود که موضوع از چی قرار است لب هایش غنچه شد و اشک در چشمانش برق می زد و چون مروارید پایین می ریخت و چون دل نازکش پر از درد شده بد آهی کشید و گفت: (( ای کاش مادر و پدرم مثل تو می بودند.))

نویسنده : فرزاد صالحی

 



About the author

farzadsalehi

Student of Journalism Faculty

Subscribe 0
160