هر روز شاهد صحنه هایی هستم که بخاطر دیدنشان بارها وجودم را ترس، نگرانی، وحشت و.....فرا میگیرد اما افسوس که بتنهایی نمیتوانم مشکلی را حل کنم......افسوس.....افسوس که فقط می بینم اما نمیتوانم حتی کوچکترین کمکی کنم....
آری، روزانه اطفالی را می بینم که با لباسهای بسا کهنه و رنج آور بطرف موترها و اشخاصی میدوند که پول دار بنظر میرسند.
بعضی از آنها با نگاه های معصومانه خود و بعضی دیگر با تکرار جملاتی که لبریز از خواهش و تمنا اس، درخواست میکنن که لطفاً بان اسپندتان کنم یا موترتان بشویم یا برت صدا کنم و
........
اگر به دستهای کوچک، سیاه و زخمی شده شان نگاهی بیندازیم، متوجه میشویم که در اصل آن دستهای سیاه و زخمی شده، دستهای کودکانه ی پنهان شده اس که هر روز میخواهد با موترکها و سامان بازی های دکان سرکوچه بازی کند.
فقط یکبار میخواهد بایسکل پسر همسایه را سوار شود و ببیند که بایسکل سواری چه لذتی دارد. دوست دارد بجای اینکه شیشه های موتر را بخاطر اسپند کردن مسافرین تک تک کند، خودش داخل همان موتر سواری بود و لذت میبرد.
دوست داشت بجای اینکه از پشت کلکین هتل و رستورانت ها منتظر اشاره ی یکی از مشتریها برای دادن چند روپیه یی به او باشد، می توانست پشت یکی از میزهای رستورانت می نشست و مشغول خوردن خوراکی های دلخواهش می بود
پس بیایین بعد از این به نامنظم بودن لباس اطفال اسپندی، بصورت سیاه و خسته آنها، و به خواهش و تمنای آنها دید بد نداشته باشیم و واقعیت آنها را درک کنیم و حداقل دست نوازش را از سر آنها کوتاه نکنیم
آمنه ظفری