دختر قلب شکسته..

Posted on at


 



زندګی آب روان است ‍‍‍پس چه بهتر استکه به خوبی وخوشحالی هر روز خود را بګذرانیم .


بنام خداوند بخشنده ومهربان :


بود نبود غیراز خدای مهربان هیچ کس نبود یکروز در یکی از شعر های دور دست فامیلی زندګی میکردند که اهالی فامیَل شان متشکل ازپدر مادر وپنج فرزند شان بود این زن ۵دختر داشت دختر کلانش ۱۶سال عمر داشت فرزندان دیګرش پاینتر از سن ۱۲بودند دحتر کلانش فاطمه نام داشت اوبسیار دختر خوش اخلاق مهربان ودلسوز بود خلاصه بسیار صفتهای نیکو داشت روزها سپری میشد اما فاطمه هیچ وقت خوش نبود همیشه دعا میکرد خدایاتو همګی را در حفظ پناه خود داشته باش آنها را کمک کن تا از شر شیطان نجات یابند به راهای بد نروند فاطمه بخاطر پریشان وآزرده بود که پدرش مادرش را دوست نداشت ومادرش را همیشه لت وکوب میکرد همیشه از زن خود شکایت می کرد که چرا توپسر بدنیا نمی آوری ای زن دختر زای ؛بخیر همرای دختر هایت به قبر بروی من شماشومها را چی کنم  بغیر از درد ورنج .خوب روزها تیر شدهرفت امابادرد ورنج مادرش وفات کرد فاطمه بیچاره همرای ۴خواهر خود که از جمله خواهر شیر ده آن بود تنها ماند وهیشهرنج میبرد اما همیشه شکر خداوند را میکرد نماز می خاند دعا میکرد . پدرش چند روز ازوفات مادرش تیر نشده بود کا دوباره بایمی از زن های آن ده ازدواج کرد این زن بهاندازه مکاره بود که چشم به چشد بر آدم تهمت میبست وخود را بی ګناه میکشید فاطمه بااین قسم عروسی کردن پدرش بسیار ناراحت شد ونزد پدرش آمد ګفت :تا این حد تشنه عروسی کردن وداشتن یک پسر  بودی وازما بدت میآمد که چند روزی هم بخاطر مرګ مادرم صبر نکردی .پدرش فاطمه را بسیار دشنام داد واورا از خانه کشید ګفت حالا تو ماندهی که به من یاد بدهی چی کنم یا چی نکنم اګر دیګر زبانت را اینقدر دراز کنی سرت را از بدنت جدا میکنم فاطمه بابسیار دلشکستګی آمد وګریان میکرد اما باز هم دعای خیر به حق پدرش میکرد.وشکر خداوند را بجا میکرد . باآمدن نامادری اش زندګی شان رنګ دیګری به خود ګرفت از آن حالت هم بدتر شد این زن آنها را بسیار شکنجه میکرد وبسیار کارهای دشواری را بسر شان انجام میداد فاطمه در آتابهای سوزان کار میکرد وزمینهارا آبیاری میکرد خواهر شیرده اش را به پوشت خود بسته میکرد وکارهارا انجام میداد واین زن مکاره همیشه غیبت آنهارا نزد پدرشان میکرد که دخترت مرا آزار میدهد مرا میزند ببین که دستهای مرا چی کرده پدرش بسیار با عصبانیت از خانه بیرون شد فاطمه را لت کرد وهر ۵خواهر را به تبیله خانه ګاو ها برد وګفت از این به بعد شما همین جا هستید اګر پای تانرا اشتبایی هم به آن خانه ببینم پای تانرا قطع میکنم . فاطمه تمام شب را ګریان کرد بخاطریکه خاهر شیرده اش از ګرسنګی مرد صبع که پدرش بیدار شد صدای ګریه را شنید آمد دید که آن دختر مرده اما هیچ ناراحت نشد ګفت بروید ګم شوید زانوی غم بخاطر چی ګرفتیدواورا برد به چاه انداخت دختر دیګرش که سارا نام داشت آمد نزد پدرش ګفت تو بسیار ظالم هستی خاهرم بخاطر تو وزن ظالم تو مرده بعدا پدرش از این ګپ بسیار ناراحت شد وبا یک سیلی معکم بروی دخترش او را کشت. روز دیګر فاطمهرا به یک پیر مرد فروخت واین قسم این آدم موجب مردن ۳انسان وخراب شدن زندګی یک دختر شد .فاطمه بعد از این خبر از خانه فرار کرد وقتی پدرش آمد که فاطمه را نزد آن پیر مرد ببرد دید فاطمه ګریخته روز ها تیر شد روز بعدی فاطمه آمد که خواهران خود را هم با خود ببرد اما ناګهان به با مادر اندرش روبرو شد مادر اندرش او را با ګپ های شیرین خود بازی داد وګفت من تو را کمک میکنم او را برد به یک خانهی و ګفت من حالا می آیم تو چند لحظه صبر کن . بعدا مادر اندرش پدرش را صا کرد وګفت بیا دخترت را ببین که آبروی مارا برد آمدند و دختر خود را در آن خانه خراب دید فاطمه نمی دانست که اینجا چی قسم جای است فاطمه وقتی پدر خود را آنجا دید بسیار وارخطا شد پدرش فکر کرد که کدام کار بد انجام داده فاطمه را زد وګفت آبروی مارا بردی می خواست او را بکشد اما مردم قریه آمدند واو را ګرفتند فاطمه بسیار فریاد زد که من هیچ کاری خلاف وخراب نکردم مردم نزدیک بود که حرف هایش را باور کنند اما مادر اندرش مردم را فریب داد وقتی فاطمه دید کسی حرفهایش را باور نمی کنند فرار کرد خاهران خود را ګرفت وفرار کرد  آنها در دشت تنها ماندند تمام شب را ګرسنه بودند فاطمه در خواب دید که از آسمان برای شان غذا آوردند وآنها می خورند وقتی از خواب بیدار شد دید واقعا غذا است با بسیار خوشی غذا ها را خوردند وشکر کردند که خداوند واقعا بفکر آنها است  تا اینکه یک مرد  خوب پیدا شد وآنها را به خانه خود برد .روز دیګر که پدرش بالای زمینها بود واز حاصلات خود خوش بود با خوشی که داشت ناګهان پشت سر آمد وهمین قسم بود که پایش لخش خورد ودرون چاه افتاد بعد از چند لحظه که مردم آمدند وقتی اورا بالا کردند مرده بود درست در همان لحظه که خانمش خبر شد با بسیار عصبانیت از جای خود بر خاست وآمد فریاد زد که این کار فاطمه است ای فاطمه بلاخره کار خود را کردی :آمد که تبر را بردارد وقصد جان فاطمه را کندچون تبر به تبیله خانه ګاوها بود آمد ودر همین اثنه ګاوها ۲مهری را دیدند ودیوانه شدند با لقتهای که به زمین میکوبیدنددروازه بسته شد باسرعت می دویدند ودر همین وقت با شاخهای تیز شان به شکم آن زن زدند وآن زن هم مرد .بلاخره وقتی این ۲را در قبر دفن میکردند قبرهای شان نزد قبر خانم اولیش بود هر قدر  آنها خاکها را میکندند قبر باز هم تنګ بود بلاخره دل شان بسر آمد وآنها را دفن کردند بعد از اینکه نماز جنازه را بالای شان خواندند بعد از ۷قدمی که رفتند ناګهان صداهای عجیب وقریب با بسیار صدای بلند شنیدند آنها فکر کردند که این ۲زنده هستند آمدند وقبر هایشان را باز کردند چنان وحشت ګرفتند که اندازه نداشت . آنقدر چهره هایشان منعوس وخراب شده بود که اندازه نداشت پاه هایشان چنان فشرده شده ووجود شان آبی وسیاه شده بود همګی حیران ماندند وبعدا فهمیدند که این ۲ واقعا ګناه کار بودند ووقتی قبر هایشان را می پوشاندند مارهای را دیدند که به قبر هایشان رفت مولوی ګفت بپوشانید این خاست خداوند است .وبعدا رفتند چند روز ګذشت ومردم همګی نزد فاطمه آمدند و معذرت خواهی کردن همین قسم به فضل ومهربانی خداوند لکه بد نامی از دامن فاطمه پاک شد


ودر خانه شخصی که بودند آن شخص عاشق خوبیهای فاطمه شد وبه وی أیشنهاد  ازدواج کرد وفاطمه هم چون خوبیهای آن مرد را دیده بود قبول کرد وزندګی خوشی را در کنار هم ګذراندند :   



About the author

DianaSaeedi

Diana Saeed is an 11th class student in Mahjube Heravi High School. she has interest to play basketball. Diana also has interest to writing blogs.

Subscribe 0
160