باری دیگر شکستم ، بخاطر آنکه بارها برایش گریه کردم . دوست داشتمش و احترام میگذاشتم به او ، زیرا تنها دوستم بود که رازهایم را از او پنهان نکرده و سفرهء دلم را برایش هموار نمودم . هیچگاه ازینکه مرا خنجر بزند هراسی نداشتم ،او بود بزرگترین پشتیبانم و خنجری در دستش یا کنارش نمیدیدم
هر بار در انتخاب چند گزینه تردیدی داشتم او بزرگترین مشاورم بود . برایم اهمیتی نداشت که چگونه به من میندیشد اما برایم مهم بود او را از صمیم قلب دوستدارم و اولین کسیست که به او دوست گفتم
بالاخره از پا افتادم ، اما هنوز هم باورم نمیشود به دست او ! زیرا او خنجری نداشت ، چگونه خنجر خوردم ؟ هر روز دستانش را پر گل میدیدم و بیش از تمام روزهایی که میگذشت بمن محبت داشت ، قسمش من بودم و نامم شهرهء ماحول او بود . در گفتارش دنیایی از اعتماد ، یکرنگی و حقیقت را میدیدم ، گویی من را پس از خدا میجوید . شب و روز نام مرا صدا میزد و گوشهایم به صدایش معتاد شده بودند
دوستی را همانجا دیدم که پشت سرم برای سفر ده روزه ام اشک میریخت و مرا هم به گریه انداخت . آیا باور کنم او بمن خیانت کرده ؟ اگر چنین است دیگر با کی دوستی کنم ؟ آیا دوستی پیدا خواهد شد ؟
کاش خنجر برنده تری از یک غریبه میخوردم تا اینقدر درد نمیداشت ، قلبم ناآرام نمیگشت و نسبت به واژهء دوستی حساس نمیشدم . من هم بارها با خود تکرار میکنم : چرا به دیگران گوش نکردی ؟ مگر آنها نگفتند اعتماد مکن ! اکنون از او شکایت ... نه از او نه ... از خود شکایت دارم
گناهکار منم ، منم که گناه کردم و این گناه قابل بخشش نیست ، گناهم اعتماد بود اعتماد به یک انسان ، این مسخره ترین جمله ایست که تا کنون شنیده ام : به دوستت اعتماد کن – نه دوستی باقی مانده است و نه اعتمادی
اعتماد مساویست با شکست ، شکستی که تمام عمر انسان را با حسرت میگذراند . آنقدر حسرت در دل جا میگیرد که دیگر احساسی باقی نمیماند