فرشته زمینی

Posted on at


باید یه جایی یه روزی تموم شه ،نمیشه همیشه یه چیز تا آخرش باشه،باید بعضی چیزا رو یه روزی از دست بدی این جور بهتره چون میدونی آدمی هر چی کنه آدمه ،به خوب و بد خودش نمیفهمه ،چیزای رو که الان داریم قدرشون نمیفهمیم، ولی اگه ازدست بدیمشون خیلی خیلی قدر سر جاش میاد . میدونی یک جمله است که همیشه تو ذهنم مرور میشه نمیدونم از کجا تو ذهنم اومده و از کدوم تیراژ فیلم هستش شایدم همین جوری خدایی نمیدونم، بودنش خیلی برام ارزش داره اون جمله میگه :باید همیشه باخودت رو راست باشی . این که آدم بدونه درست کجا واستاده تو زندگیش خیلی مهمه، میدونی تو زندگی آدمهای زیادی میان و میرین ولی هیچ کدوم این آدمای و خوب یا بد هیچ وقت فک نمیکنن بودن یک نفر تو زندگی کسی حتی برای یک روز یه جایی رو باز میکنه که با رفتنش همیشه خالی میمونه و همین خالی موندن هاست که ذهن آدم آشفته میکنه .



واقعا همه چیز و میرزه به هم، یه دوستی داشته باشی که تو دور دنیا تک باشه ولی دورت بزنه ،یا عشقی داشته باشی که با یکی دیگه باشه،یا کسایی دورت باشن که هر لحظه شون بهم ریختن خودت باشه شاید سخت باشه شاید اسون نمیدونم مسله این که خیلی دنیای ما دو روز شده ،از این دو روزه های که جای خالیهای زیادی رو تو ذهن باز میکنن. ولی چطوری پر باید بکنیم بهتون میگم.داستان پایین و بخونین میفهمین.


شب از نمیه های شب گذشته دلم سرد و سرد تر شده گویی انگار زمستانه زمانه در بدنه من جایی گرفته دیر بازی میشود که از کسی خبر ندارم و در گوشه تنها چون درختان بید مجنون سر میکنم.هر از گاهی جمله ای در ذهنم مرور میشود که سرنوشت را کی توان از سر نوشت.این جمله مرا به سالهای میبرد که همیشه فک میکردم دنیادر دست من است . ولی همه چیز دست سر نوشت نیست تصمیم آدم هاست که سر نوشت را درست میکنند.پسری بودم با دارای زیاد ولی کمی خوش گذران همیشه در فکر کسایی بودم که در حسرت با من بودن شب را سحر میکردم و چون در جامعه درست به بار ننشستم هر روز به از دیروز کار میکردم و با زندگی بسیاری بازی میکردم روزی دختری را دیدم در کنار خیابان با ظاهری ساده و زیبا دلم در نگاه اول به سویش ماند .آخر زیبای شاید به سادگی باشد بسیار تلاش کردم که در ماشینی که داشتمش سوارش کنم ولی نشود بعد از چند هفته پیاپی آخر رازی شود. ولی این دختر با همه فرق میکرد حتی به من نگاه هم  نمیکرد ولی هر نگاه دزدکی من برای من عالمی داشت آخر میدانید تا حال همچین حسی نداشتم . بعد از چند این بار ملاقات بسیار خوی گرفتم و هر بار از هر نگاه کردن به او لذت میبردم . کار به جایی رسید که خواستم خواستگاری کنم ولی چون دختری را که دوست داشتم از قشر فقیر جامعه ام  بود پدرم موافقت نمیکرد ولی باز هر چه نباشد کار دل است بعد یک سال دعوا و معرافه های هر شب و فرار چندین بارم از خانه پدرم رازی به این وصلت شود .



ولی مشکلی وجود داشت در چشمان عشقم اشکم های میدیم اشک های از سر غم بسیار تلاش کردم بگویید ولی نگفت و هیچ گاه نذاشت که من بروم خواستگاریش دو ماه  برای امتحان دور بودیم دیگر طاغتم طاغ شده بود واقعا بدون او دیوانه میشدم رفتم به طرف خانه اشان بعد از دوساعت راه رفتن و ماشین سواری آخر به دم درخانه اشان رسیدم .



جامعه ای سیاه از سر کوچه دیده میشود همه میگریستن در دل غوغایی  افتاد هر چه نزدیکتر میرفتم پاهایم سست میشود کنار درشان که رسیدم چشمم به برادر کوچکتراش افتاد که مثل ابر بهار میبارید دیگر رمقی برای راه رفتن نبود زانو زدم دسته گلی که گرفتم از دستم افتادو نقش بر زمین شود باران میبارید ناگهان جسد عشقم را با قطره های خون از خانه به بیرون آوردن ،کاش آسمان خدا پاره میشود کاش زمین از میان نصف میشود کاش میمردم ان صحنه را نمیدیم ،نمیدانستم زیبای من سرطان دارد و باعث این همه نه گفت هایش این بوده در دنیا فرشته نجاتم بود شاید میشود برایش لقب فرشته زمینی را بدهم ولی فرشته زمینی من دیگر نبود دل از دنیا سیاه کنده بود هر روز رنجو و رنجور تر میشودم حال  10سالی میشود در سر مزار فرشته زمینی من نشستم خانه و کاشانه ای ندارم  هستی ام از بین رفته دیگر هیچ چیز و هیچ کس برای جالب و دل فریب نیست در آروزی مرگ و وصال به او هستم .....


این داستان شعری بود که گفتم همون شعری که میگه منی که من میخواستم.....



About the author

160