ناشکیبا یی یک زن

Posted on at



بنام خدا


ناشکیبا یی یک زن


زن جوان با حالت اسف انګیز به بستر شفاخانه خوابیده بود وآثار شدید سوخته کی بر جلد صورت وګردن ودستهای وی دیده می شد. به طرفش نگاه خود را دوختم . با حالتی حزین انگیز صورت خود را به طرف من گرداند. باورکردنی نبود با هفتاد فیصد سوختگی این زن جوان مقبول قبلی ها،اکنون چهره اش کلأ تخریب گردیده جلد قسمتی از بطن و بازوهان هردو دست و ساق هردو پایش سوخته است.چنین مریضان سوختگی اکثر فوت میشوند عده ای هم که زنده میمانند به شکل معیوب زنده مانده وهزینه تداوی وجراحی های جلدی را ندارند وزندگی را با غم ومحنت ادامه میدهند. اکثر وقایع مخصوص به زنهای است که اجبارا به ازدواج افراد مسن در میآیند یا امباق دار میباشند و از طرف شوهر ویا اقارب وی تحت فشار روحی و جسمی قرار دارند که برای نجاب خود دست به این عمل میزنند. نگاه آرزو هنوز به طرف من دوخته بود و آثار یاس ونا امیدی در چهره از بین رفته وی هویدا بود. واین گونه سخن گفت:سالها قبل در آوان اینکه کم کم سینین کودکی را طی کرده و پا به نوجوانی میگذاشتم،زیبای چهره ام گل کرده بود و به سر زبانهایه دوست وآشنا افتاده بود.با اینکه از عشق و ازدواج چیزی نمیفهمیدم باز هم نمیدانم چرا راتب را که از همسایگانه منزل ما و نیز هم سن و سال وکودک هم بازی ام میشد ، دوست داشتم ومیدانستم او هم مرا زیاد دوست دارد . اما هردو از درک واحساس آن عاجز بودیم راتب پسری مؤدب از فامیلی محترم و دارای سر وضع مرتب و پاکیزه بود. او متعلم بود ودر تحصیل هم موفق به نظر میرسید .



واما من:خانواده ام از لحاظه معیشتی در حد متوسط جامعه مان بود.یعنی که خانه ای موروثی به پدرم مانده و دوکان بقالی هم داشت که دستش  پیشه کسی دراز نباشدو پدرم سواد نداشت. 


مادر نیز همین شرایط را داشت .وقتی صنف سه مکتب را تمام کردم ،پدرم مانع رفتنم به مکتب شد و گفت: همین اندازه کافی است .در خانه در کنار مادرم کار گلدوزی دستی را آموختم .روزگار سپری می گشت ومن روز به روز کلان تر وزیبا تر می شدم ،مادرم در تربیت وپرورش من زیاد می کوشید واگر تعریف نباشد در سنین جوانی بسیار برازنده ،مودب وبا وقار گردیده بودم .از جانب دیگر راتب هم مانند من بزرگ شده وتحصیلات متوسط اش را ختم نموده بود .حالا دیگر کم کم احساس عشق ورزیدن در ما بوجود آمده بود .طوریکه همه روزه باید هم دیگرمان را می دیدیم وچون همسایه دیوار به دیور هم بودیم ،فامیل های مان نیز ارتباط عمیق داشتند پس براما هم مانعی وجود نداشت هر چند دیدار ما نسبت کلان شدن سن محدود تر شده بود .باز هم می توانستم در حضور دیگران هم دیگر را دیده وهم صحبت شویم.حلا وقتی با هم روبه رو می شدیم ،نگا هایمان می گفت که عاشقیم .عشق پاک و دوست داشتنی مگر بیخبر از آنکه فلک  خواب دیگری برای من دیده بود .خانواده راتب از کنار ما کوچ نمو دند وبه دیار هجرت رفتند واز ما دور شدند او رفت وحسرت دیدارش را برای من گذاشت .مدت های زیادی سپر ی گشت اما از وی خبری نشد اما من در دل امید وار به باز گشت او بودم خواستگارانه زیادی داشتم هر کدام بطریقی رد می شدند .هر چند دلم به ازدواج غیر از راتب نمی شد.مگر حیا مانع گفتن راز قلبی من می شد .


روزی مردی که از دوستان پدرم بود و حدود45 سال داشت وصاحب زن و فرزندان جوان نیز بود ،به خواستگاری من آمد .اما من راضی به این وصلت نبودم .پدرم گفت:دخترم من خوبی ترا میخواهم .حسن هنوز جوان است درست است که زن دارد مگر دارای زیادی دارد برایت خانه جدا می خرد زندگیت خدب می شود مادر نیز حرف های پدرم را تایید می نمود و من خاموشانه گوش میدادم.مگر خیالم باراتب بود پدر بعد از اتمام حرفش برایم چند روزی فرصت داد وگفت: اجبار نمی کنم ند ولی اگر قبول نکنی واقعا از تو آزرده می شوم .واقعا آزرده


در تردید ودو دلی بودم .آزردگی پدر مشکل وفراموش کردن عشقم مشکل تر .در طی همن روز ها اقارب حسن چند دفعه با آوردن تحایف به خانه ما آمده وبا الفاظ شیرین مرا نیز ترغیب به ازدواج با وی می نمودند.از طرف دیگر در همین موقع نامه از طرف فا میل   رسید که در ابتدا اشک شوق از چشما نم جاری شد واز فرط خوشی نزدیک بود قلبم به ایستد .



اما وقت پدرم نامه را خواند ،پدر راتب ذکر نموده بود که چند هفته ای است که راتب غرض رسیدن به کشورهای اروپایی عا زم سفر شده است .آب سردی بر بدنم ریخته شد وحرارت اشتیاق وصل به سردی گراییدو.......................


چون از وصل راتب نا امید شده بودم وقهر پدرم نزدیک بود ،نا چار ازدواج با حسن را قبول کردم .مراسم عقد ونکاح به سرعت بر گزار شدو من بی تفاوت  به موضوع فقط خوشی من خوشحالی پدرم بود چند رو زی نگزشت که حسادتهای خانم اولش هویدا شد .یک سال دورانامزادی ما به خوبی سپری شد وحسن سعی در خوشحا ل بودن من داشت وبرای خوشی من از هیچ کاریی دریغ نمی کرد حقیقتا من هم برایش محبت داشتم وواقعیت دیگر اینکه  دیدم راتب با بی و فائی رفته کم کم عشق قدیم خود را فراموش کرده و مهر به حسن می دادم در خلال این مدت با همه خوشی ها تلخ کامی یی هم داشتم .چند باری متاسفانه خانم دیگر حسن با حسادت خود ،برایم درد سرهایی توانسته بود درست کند .واحساس هم خانه بودن باوی ،مرا به تزلزل می انداخت .حسن در ابتدا وعده کرده بود که برایم خانه ای جدا مهیا میکند مگر بعد از عروسی بر خلاف وعده مرا به همان خانه ای برد که امباقم آن جا بود .


چند روزی از عروسی ام سپری که زبان جنگی وبهانه گیری های امباقم شروع شد.در ابتدا در جوابش خاموش بودم وچیزی نمیگفتم.



تا اینکه یگ روز که مادرم به دیدن من آمده بود امباقم بی موجب پرخاش نموده و به مادرم ناسزا گفت و باهمدستی دختر وپسر خود مادرم را بیرون نمود و از خانه جواب داد .شب همگام  موضع را به حسن گفتم واز او خواستم تا طبق وعده ،خانه ای برایم مهیا نماید که تحمل این وضعیت برایم مشکل است. مگر او در جوابم گفت :باید صبر کنی بعد از حل مشکلات حتمآ این کار را میکنم . سپس شیما را خواست وبرایش تذکر داد که دیگر از این عمال خود داری کند . بعد از آن شیما عقده مندتر، حالا دیگر بیشتر اذیت مینمود حتی یک بار مرا لت کرد دیگر حوصله ام سر رفته بود والدینم به حسن گفته بودم تا خانه جدا به دختر ما نگیری دیگر نمی آئیم .این موضوع مرا بیشتر رنج میداد حسن هم از این جارو جنجال بی حوصله شده بود.یک روز حسن وقتی که به وظیفه رفت کار همه روزه شیما وفرزندانش شروع شد. بعد از بگو مگو های بسیار بالایم حمله کرد و مرا زیز پا نمود نمیدانم چه چیز بدستم آمد و با آن بسر شیما زدم که در نتیجه پیشانی اش زخم شد شب هنگام وقتی حسن به خانه آمد آشوبی به پا شد که آنسرش ناپیدا .ناگهان حسن با کمربندی به جان هر دوی ما افتاد شیما بعد از لحظه ای فرار کرد من زیر دست و پای حسن بودم با بی رحمی مرا میزد تا اینکه خسته شد و رفت.



شدت درد لت و کوب شدن از یک طرف و توقع نداشتن چنین بر خورد زشتی از طرف دیگر یاس وناامیدی شدیدی بر و وجودم مستولی شد تا جائیکه از زندگی سیر شدم . مرگ را از خدا میخواستم.آخر دختری بودم که خواستگاران سینه چاک فراوانی داشت وحالا نانم به خونم تر شده است.تنها دل خوشی ام شوهرم بود که او هم چنین ظالمانه مرا از خود راند بسیار سرخورده و نا امید شده بودم گریه امانم نمیداد تا صبح کسی از من خبری نگرفت دنبال راه وچاره ای بودم تا اینکه آخرین راه و چاره خود را در خود سوزی یافتم.تصمیم عجولانه را فورا عملی ساختم.رفتم به داخل زیر زمینی و یک بشکه تیل را بالا خود ریختم و به میانه سرا آمدم و فریاد زدم :حسن اگر مرا دوست داری خانه ام از شیما جدا کن.


باصدای من دیدم شیما آمد:چه خبر است و .............و هزار حرف زشت ونا سزا گفت.باز فریاد زدم:حسن جان اگر مرا از دست این زن نجات ندهید خود را آتش میزنم.



چند سیخ گوگرد از داخل قوطی کشیدم و گفتم:برا آخرین بار خواهش میکنم که مرا از این زن جدا نمایید ور نه خود را میکشم.


حسن آمد با ناراحتی گفت:چه خبر شده که این قدر صدا میکنی و چند کلمه دشنام برایم داد و گفت:خاموش باش ورنی از دیشب بدتر شده هردوی تان را میکشم وادامه داد :پس چرا معطلی ؟ چرا آتش نمیزنی و به دنبال این حرف رفت به خانه با شنیدن این حرف تصمیمم قوی شد و گوگرد را روشن کرده به لباس خود نزدیک نمودم که ناگهان لباسم آتش گرفته تمام بدنم را فراگرفت  شیما سراسیمه رسید و به خاموش کردن آتش مشغول شد.


حالا مدت زیادی است که بستری هستم اما خبر شدم که شوهرم زن دیگری گرفته و من از دست وی شکایت کردم .مدتی است که حسن بندی میباشد اما چه فایده؟ زندگی ام تباه شده است .بدبخت شدم وحالاهم از این مریضی آرزوی مردن خود را دارم.    



   نویسنده : بصیره غفوری


‍‍‍‍پایان



About the author

basira-ghafori

Basira tak is from Herat_Afghanstan.
I was born Afghanstan .I studied jurnalizm in Herat univercity.
This is correcr

Subscribe 0
160