بخاطر رسيدن به هدف اش شب و روز را نمي شناخت ديوانه وار درس ميخواند تا روزي چپن سفيد داكتري را به تن داشته باشد .
فرداي آنروز امتحان كانكوربود او ميخواهست هيچ پرسشي را بدون پاسخ بگذارد وسوسه و اضطراب او را مانند مار افعي پيچ و تاب ميداد .
بعضي معادلات بود كه بايد جوابش را از نزد استاد الجبر دريافت ميكرد ، اما آنروز استاد يك لحظه فارغ نبود .
مستوره نالا ن و سرگردان دهليز كورس را مي پيمود ، استاد براي مستوره وعده داده بود كه در ختم درس به او كمك خواهد كرد .
عصر فرا رسيد هوا كم كم رو به تاريكي ميگرايد مستوره غافل از آن كه برادر خونخوارش انتظار او را دارد .
برادر هر لحظه به مادر زهر خود را مي افگند " كه دخترت خدا داند تا اين وقت با كي و در كجا است . "
مادر كه چاره ديگر نداشت دست دعا به سوي خداوند تا دختر اش را در حفظ و امان خود داشته باشد .
مستوره آنروز موبايل را از اثر اضطراب در منزل فراموش كرده بود عقل اش قد نمي داد تا از موبايل كسي ديگر با خانه تماس برقرار كند خشم و نفرت برادر لحظه به لحظه بيشتر مي شد .
عقربه ساعت 30: 7 شب را نشان ميداد مستوره تازه جواب معادلات خود را دريافت نمود او خوشحال به سوي خانه روان شد ، اما وسوسه امتحان و ناوقت شدن هنوز هم او را مي آزرد .
مستوره در فكر آن بود تا برادر بهانه جو را چگونه قناعت دهد او با نفس سوخته و با سرعت گام بر مي داشت تا هر چه زود تر به منزل رسد .
برادر انتظار لحظه را داشت كه مستوره درب منزل را دق الباب نمايد همين كه صداي دروازه را شنيد شتابان خود را به مستوره رساند .
برادر بدون اينكه بپرسد مستوره كجا و چرا ناوقت آمده كارد را مستقيماً به قلب او فرو برد و او براي هميش با اين دنيا وداع كرد .
مستوره آرزوي چپن داكتري را با خود برد او براي هميش به عوض چپن سفيد كفن سفيد به تن كرد .