غم و خوشی

Posted on at


روزی از روزها  تصمیم گرفتم که برای خرید به بازار بروم آن هم با دل و نادل چون افغانستان از لحاظ داشتن امنیت در دست آخر قرار دارد اما بنابر ضرورت های روزمره مجبور به رفتن بازار شدم با ترس فراوان در حال رفتن به بازار بودم که چشمم به کودکی افتاد که چنان گریان می کرد


اینگار که تمام غم های دنیا را نصیب شده و چنان لرزان و ترسیده بود که یادم از ترس خودم رفت آنقدر عاچزانه گریان می کرد که دلم برایش کباب شد حتی حاضر شدم با غم هایش شریک شوم تا از غم هایش کاسته شود رفتم نزدش تا علت این جیگر خونیش را بدانم طفلک چنان گریان می کرد که نمی توانست حرف بزند بالاخره با چند دقیقه انتظار دهنش را به حرف زدن گشود گفت که شیشه بوتل رنگ بوتم از دستم افتاد و شکست و مادر اندرم در خانه منتظر این است که من شب به خانه پول ببرم در حالی که هیچ رنگ ندارم تا کفش های مردم را رنگ کنم


نمی دانم چی قسم به خانه بروم چون اگر بدون پول بروم شاید مادرم مرا زد آن وقت بود که فهمیدم غم اصلی چیست برایش بوتل رنگ گرفتم و برایش دادم آن وقت چنان خوش شد که فهمیدم خوشی اصلی چیست یک طفل که به خاطربدست آوردن یک بوتل رنگ دنیا را برایش تنگ مرده بود پس ما به خاطر به دست آوردن آخرت خوب چی کنیم



نظر شما چیست؟



About the author

SoniyaAkbarzade

soniya is a student in mahjuba hiravi high school ,enroled in school on 1384 she will graguat from school on1393 and soniya did a three-year competency test and she want to become adoctor in the future.

Subscribe 0
160