وقتی نگاه ها آغوش می زایند برای مویه ات...

Posted on at


 

یک. باز زمستان است و در هر یک قدمی ات خلطی و آب دهان و بینی ای روی زمین نقش بسته است، و من فکر می کنم ویروس های سرما خوردگی این سرزمین آنقدر سهمگین هستند که بتوانند از آن سردی و یخزدگی زمین بیایند بالا و به دهان و مجاری تنفسی من راه پیدا کنند، اما هر روز نه که یادم برود ماسک بردارم، قصدا" ماسک نمی زنم، جدای از ویروس های رها در فضای زمستان های اینجا، دود های احاطه گر امانت را می برند، و تو فکر می کنی چند وقت است هوای پاک ننوشیده ای؟!

شاید ما افغان ها لیاقت تنفس در هوای پاک را سال های سال بدست نیاوریم، هوای پاک و زمین های بی خلط، چه حقیرند آرزوهایم.

دو. وقتی کالایت سیاه می شوند، و عزا در برت می گیرد، هر که باشی، هر کجا که باشی، منتظر می شوی، به دیدار هر کدام از کسانی که دور و برت هستند یک به یک، دانه به دانه، نوبت به نوبت، گوشت منتظر صدای تلفن است، که زنگی زده شوی، و مراتب تسلیت شان را با تمام سختی اش بشنوی، تسلا تسلا که در کارت های عزاداری می نوشته اند دروغ نیست، واقعی ست، " از شما دعوت می شود با تشریف فرمایی خود و صرف ناهار و قرائت قرآن باعث تسلای خاطر بازماندگان شوید"، این را حس کردم، که در غم، چقدر منتظر می شوی، گوش به زنگ، چشم به در، هر کس به قدر خود می تواند مایه تسلایت شود، در آغوش هر کسی هم نمی شود مویه کرد، هر کس به قدر وسعت آغوشش به آغوش می کشدت، هر کس به اندازه کس بودن و جایگاهش چمنزار باران های دل تو می شود، کسانی که شاید ندانند تو چه می کشی و از خاطر اینکه نمی دانند و دوستت دارند برای تو و نه کسی که از دست داده ای، غمگین می شوند، با غمت غمگین شده اند، کسانی که ممکن است مدتها بی خبر گذاشته باشندت، و مدتها ندیده باشی شان، اما تا شنیدند سیاه پوشیده ای تنهایت نگذاشتند.

بعد از مدتها و از عمق وجودم فهمیدم جایگاه برخی رسوم مان چقدر عالی است، و چقدر کالبد شکافانه است و چقدر به جا و مناسب است، اینکه چیزی به نام غم شریکی داریم، اینکه فاتحه دادن اوجب واجبات است در ایام فاتحه داری،  و این را هم فهمیدم و متاسفانه حس کردم که در چنین روزهایی چقدر ذهن آدم حسابگر می شود، و حساب تک تک این تسلی دادن ها برایت مثل روز روشن می ماند، خوبی هایی که می بینی صد چندان برایت ارزشمند می شوند، و تا آخر عمر شاید کسانی را که در سختی هایت کنارت بودند را فراموش نکنی، روزی را که اولین دوست به عنوان اولین نفر به دیدنت آمد با بشقابی حلوا که درست کرده بود، و شبی که دیگری با قاب عکس در بی برقی پشت در مانده بود، صبح زودی که قرآن ها را برایت آوردند بدون خواهش قبلی، و تمام مدت میهمان داری ات که مهربانانه مهمان هایت را پذیرایی کردند، در خانه خود آب و دانه درست کرده برایت فرستادند، اینها بیاد آدم می ماند.

با همه می شود خندید و خوش بود، گریه را اما تنها با کسان واقعی ات شریک می شوی.

غم از چشم ها و نگاه هاتان دور باد یاران مهربان.

 

 

 



About the author

zainabsajjadi

I'm a 32 years old woman, from Afghanistan, i have a master in private law from Iran, and am living in Kabul, i would like to share my whole experiences and feelings in my life with other afghan women and men inside and outside of my country, i think Film…

Subscribe 0
160