تنها امید آرزو

Posted on at



احساس ناراحتی بسیار دارم و فکر می کنم که تمام بدنم داغ شده و عطش فراوان در دلم احساس می کنم و هر لحظه از این روز های عمرم دیگر نحیفتر و افسرده تر می شوم چه بگویم از آینده خود نگرانی و دلهره گی فراوانی برای من غلبه گشته بود چنین زار و افسرده هر روز تا روز دیگری زجر بکشم از کجای زندگی نامه خود بگویم من که چیزی جز رنج و درد فلج بودن خود بیاد ندارم و این 38 سال پر مشقت زندگی از من انسان عقیده و تقریبا امید باخته ی ساخته است اما با آنهم تا نفس می کشم شکر خدا می کنم و به صحت یاب شدنم می اندیشم من که به روایت گفته های مادرم در یک و نیم سالگی فلج شده بودم عدم آگاهی از این بیماری باعث می شود تا مادر من همچون سایر والدین به این مسله کمتر توجه داشته بودند وضعیت بد اقتصادی ما نیز بر بی توجه ی این موضوع افزوده بود و اولاد های پی در پی برای مادرم بار سنگین شد که او را دچار وضعیت نا مناسب اقتصادی ساخته بود این دو برادر و دو خواهر سر گرمی مادر و در انزوا قرار گرفتن من شده و با آزار و اذیت بچه ها در کوچه و بازار چشمان پر اشکی از من ساخته بود مادرم هر وقت که خلوت کی کرد زار زار گریه می کرده و از عدم توجه خود نسبت به من طلب بخشش و عفو می کرد ولی این من بودم که با این موضوع نیز مقابله و مجادلهدمی کرد تا مادرم رنج روحی خود را فراموش می کرد من زجر دیده نا تنها که این رنج را بدوش می کشیدم رنج بی پدری هم بر من اضافه شد و در 16 سالگی پدر نازنین خود را از دست دادم پدر نه بلکه امید زندگی ام بود همیشه در حقش دعا می کردم که خداوند به پدرم ثروت فراوانی بدهد که حد اقل بتواند پای فلج شده من را عمل کند اما دریغ که روزگار برای پدرم بیشتر امان نداد که او سایبان سر اولاد های خود به خصوص بنده معصوم باشد با آنکه غصه و رنج و تاثر من زیاد شده میرفت ولی کم کم به طعنه نیشخند و پوزخند همسن و سالان عادت کرده ام تصمیم گرفتم که دیگر از خانه بیرون نشوم و آهسته آهسته دوست فامیل و .....ترک نمودم برادرانم هر کدام عروسی کرده از دور و بر کم شدند و با عروسی کردن خواهر کلانم خانه ما خالی و دل تنگی های من بیشتر شد من ماندم و مادر و خواهر کوچکترم قول و قرار های مادر بر آن بود تا در 18 سالگی به فکر عمل پای من شود و من به سن و سال آن وعده رسیده بودم و هر لحظه منتظر وعده مادر .بالاخره صدای مادرم بلند شد که به زودترین فرصت به فکر عمل پای تو میشوم دنیا برایم عوض شد به فکر افتادم که حالا من چون دیگران خواهم توانست درس بخوانم فشن کنم و لباس های رنگارنگ بپوشم و تنها آرزوی من ایستاده شدن بود به یاد دارم همان شب فراموش نشدنی را و تا اذان صبح خوابم نبرد بانگ الله و اکبر اذان صبح بر خوشحال من بیشتر افزود و تا روشنایی صبح به طرف کلکین اتاق نگاه می کردم وقتی با مادرم به طرف شفاخانه حرکت می کردیم قطرات اشک از چشمان مادرم سرازیر شده بود و از اشک های شادی مادرم خوشحالی من بیشتر می شد وارد اتاق عملیات شدم و بعد از آن تا ساعتی بعد بی هوش بودم وقتی چشمانم را باز کردم تنها مادرم و همان داکتر جراح را بالای سرم یافتم و اشک ها در چشمان ما حلقه زده بود ......اشک شادی ........ رو به داکتر کرده گفتم داکتر صاحب جور می شوم ؟داکتر گفت تو کل به خدا ما سعی و تلاش خود را انجام داده ایم گفتم من هم 18 سال است که تو کل به خدا زندگی می کنم بعد از یک هفته مرخصی باید دو باره نزد داکتران بخش مر بوطه مراجعه می کردم باز یک هفته و سوسه و دلهره گی ....آیا جور می شوم نمی شوم ؟ این یک هفته انتظار بیشتر رنج آور تر برایم شده بود افسوس و صد افسوس کاش باندپیچ های پایم را باز نمی کردند و من همینطور امید وار میبودم پایم تغییر نکرده بود و همانطور پا یاری ایستاد شدن بر من نبود .... خواب رویا هایم را بر باد شده دیدم نه درس ...نه فشن .... نه مکتب و نه ..... دست روزگار در 25 سالگی مادرم را از من گرفت ...فقط من ماندم و تنها خواهر کوچکم ....کجا شد و کجا رفت سرپرست .... جای مادرم خالی ماند ....و من شدم تنها سرپرست ...کار ها برایم سخت تر شد و دور و بر ما خالی شد و کس دیگری از ما یادی نمی کرد و در نفس تنهایی و بی سرپرستی گیر ماندم ...با مشکلات دست و پنجه نرم کرده روزگارم را گذراندم حالا در سن 38 سالگی قرار دارم درس های خواهرم تمام شد و در یکی از مکاتب معلم شده است حالا او ریاست این خانه دو نفری را را عهده دار شده و مثل مرد ها نان آور خانه است . و باز هم تکرار چهار بیتی های تکراری

اگر باغ نگارم پر زخار است

دلم تاراج درد روزگار است

به چشمانت قسم بابودن تو

تمام لحظه های من بهار است
خواتگاران خواهرم را با موافقت خواهرم دل شاد ساختم و اونیز خانه بخت رفت تا کلبه ی از مهر و محبت و صفا و صمیمیت بسازد حالا آن تنها امید زندگیم (خواهرم ) کلبه آرامشی یافت و من ناگزیر در جاده پر پیچ تنهایی و بیکسی قرار گرفتم جاده ای که میسر و انتهایش نامعلوم .... به این میسر نگاه می کنم که کی خداوند مرا در مسیر راه پدر و مادرم قرار میدهد که تا زود تر به آنان برسم و این رسیدن من به آنها تنها امید و آرزوی من گشته است


About the author

anitaafghanazimi

Anita is a student in 11 class in Hatifi High School.she is interested in poem.

Subscribe 0
160