دخترک قلب شکسته

Posted on at


مادرم را در خورد سالی از دست دادم و نزد مادراندر بزرگ شدم. همه مشکلات زند گی را با از دست دادن مادر درخانه پدرم گذشتاندم. هنوز به سن 14 سالگی نرسیده بودم که بعداز آمدن چند طلبکار بالاخره مرا به یکی از آنها که بیشتر از همه علاقمندی با این وصلت داشت نامزد نمودند.اما قبل از نامزدی هر قدر با پدرم صحبت نمودم گریه و زاری کردم که اگر بخاطر کارخانه مانع تحصیل من شدم بگذارید تا حداقل به سن قانونی برسم بعداً مرا نامزد نمایید     ولی مادر اندرم در قضیه مداخله مینمود و دلیل میاورد که من هم به سن تو با پدرت ازدواج نمودم. خوب هر قدر تلاش نمودم فایده نداشت تا بالاخره با تمام تشویش و ناراحتی که داشتم موافقه نمودم تا مراسم نامزادی مرا بگیرند .وقتی برای اولین بار با نامزدم  ملاقات نمودم فهمیدم که او کارمند دولت است و بیشتر از 25 سال عمر ندارد. خوب دوره نامزدی گذشت و بعد از مدتی عروسی نمودیم و در جریان زندگی مشترک با شوهرم هیچگونه اختلاف نظر نداشتم . طی ده سال زندگی مشترک صاحب 3 فرزند شدیم.


 


زندگی آرامی داشتم. ولی هنوز به این آرمان بکلی نرسیده بودم که با رنج بزرگی رو برو شدم که همه غمهای گذشته فراموشم شد.شوهرم که در این اواخر کار مناسب تر پیدا کرده بود و پرابلم های اقتصادی ما نیز رفع میشد. از مدت یکسال بدینسو احساس میکردم که شوهرم نسبت به من و فرزندانش کم توجه شده و اکثراً ناوقت به خانه مییاید ودر برابر من و فرزندانش بی اعتنا است. وقتی خوامش میکردم که با پسرش به دروس مکتب کمک کند بهانه میکرد که خسته است وقت ندارد.خوب به همین شکل 6ماه سپری شد در این اواخر دست پختم را لباس پوشیدنم را انتقاد میکردو اطفالم را مورد سر زنش قرار میداد.


 


بالاخره در یکی از شب ها وقتی اطفالم خواب بودند علت را پرسیدم او در حالیکه سخت ناراحت و شرمسار بود . برایم گفت :پریسا جان تو زن خوبی استی میدانم که به من و فرزندانم علاقمند استی اما من دیگر نمیتوانم به این وضع ادامه بدهم بخاطرکه عاشق دختر دیگه استم. و ما همدیگر را دوست دارم .من به او وعده ازدواج داده ام گر چه تلاش کردم با این وضع خاتمه دهم نتوانستم موفق شوم. لذا تو به محکمه مراجعه کن تا با موافقه همدیگر ترا طلاق بدهم. و اطفالم اگر به تو علاقه داشتند با تو زندگی کنند. اما من در طول زندگی صرف چند سالی را با راحتی و خوشبختی زندگی کردم چطور میتوانستم این همه زندگی  را که به عشق و علاقه داشتم به یکبارگی از دست بدهم. من آدرس همان دختر را پیدا کردم همه جریان زندگی  را برایش تعریف کردم ،رویش را بوسیدم و گفتم تو دختر زیبا استی میتوانی شوهر مناسب حالت پیدا کنی چرا با سر نوشت من و فرزندانم بازی میکنی.


 


فرید شوهرم که به من وفادار نماند چطور میتواند ترا خوشبخت بسازد هر قدر عذر کردم دیدم دختر با بی اعتنایی بریم گفت برو شوهرت را قناعت بده به من ربطی ندارد.اگر فرید ترا و اطفالش را دوست میداشت چرا با من طرح دوستی ریخت. فکر میکنم تو همسر خوبی برای شوهرت نمیباشی بگذار بعد از این در کنار من خوش باشد.قلبم شکست و از دفتر کارش بیرون شدم . شب فرید آمد و با عصبانیت گفت چرا فریبا را ناراحت کردی من و فرزندانش را از خانه بیرون کرد. با اطفالم رفتم خانه پدرم ، همان خانه که برایم زندانی بیش نبود. مدت یکماه را در خانه پدر سپری کردم به امید اینکه شاید فرید از اعمال و کردارش پشیمان شود .چرا بعضی از دختران جوان به خود اجازه میدهند که با سرنوشت یک خانواده بازی کنند .آیا یک مرتبه از خود سوال نکردند مردیکه به همسر و اطفالش رحم نکند چطور میتواند به زن دوم وفادار بماند


 


نویسنده :ستایش تنها



About the author

160