غول بیچاره و شیشه ی عمرش

Posted on at


یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.

یک پیرمرد مفلسی بود در ولایت غربت که روزها می‌رفت در بیابان از برای گوسفندچرانی. یک روز همین طور که داشت برای خودش چوپانی می‌کرد، یک دفعه چشمش افتاد به یک شیشه‌ی خالی که روی زمین افتاده بود. حالا نگو که آن شیشه، شیشه ی عمر یک غول بی‌شاخ و دمی بود.

پیرمرد بینوا که از این قضیه خبر نداشت، شیشه را برداشت و تنگ غروب آن را با خودش برد به خانه. زن پیرمرد هم که از همه جا بی‌خبر بود، آن شیشه را شست و تویش آبغوره ریخت و گذاشتش توی گنجه.

فردای آن روز که پیرمرد رفت به صحرا، دید که زیر یک درختی، یک غول زبان بسته‌ای نشسته و دارد گریه می کند. پیرمرد دلش به حال غول بیچاره سوخت و رفت جلو، قدری قوزک پای غول را نوازش کرد. (مشخص می‌شود که قد پیرمرد در نهایت به قوزک پای غول می‌رسیده. توضیح واضحات از نگارنده.) غول گفت: «چه کار داری عمو؟» پیرمرد گفت: «هیچی، فقط می خواستم بپرسم که برای چی نشسته‌ای داری آبغوره می‌گیری؟» غول گفت: «چرا که نگیرم؟ یک نفر آمده شیشه عمر مرا برداشته برده خانه، تویش آبغوره ریخته . دیگر این عمر آبکی به چه درد من می‌خورد؟» غول این را گفت و هق‌هق‌کنان پا شد رفت پی کار و زندگی‌اش.

اما بشنو از زن پیرمرد که از همه جا بی خبر، رفت سر وقت گنجه و برای رفع خستگی یک کمی از آن آبغوله خورد. (آبغوله: آبغوره‌ای است که در شیشه‌ی عمر غول ریخته باشند. توضیح از نگارنده.)

عصر که پیرمرد آمد به خانه، دید زنش دست به کمر زده و وسط درگاه ایستاده است. زن با عصبانیت گفت: «فلان فلان شده، کجا بودی صبح تا حالا ؟ زود بیا دستم را ماچ کن تا نیامده‌ام بزنم لت و پارت کنم.» پیرمرد که شصتش خبردار شده بود که زنش از آن آبغوله خورده، با ترس و لرز رفت جلو. وقتی خوب زنش را نگاه کرد با تعجب گفت: اِاِاِ... زن خجالت بکش. این سرخاب و سفیداب چیست که به صورتت مالیده‌ای؟ قباحت دارد. از من و تو گذشته.» پیرزن غرشی کرد و گفت: «چشم و دلم روشن! زانو بزن ببینم.» پیرمرد بیچاره از ترس زانو زد. زن گفت: «حالا بگو ببینم بهتر از من چه کسی؟ خوشگلتر از من چه کسی؟» پیرمرد با ترس و لرز گفت: «هیچ کسی. در ره عشق تو دیوونه‌تر از من چه کسی؟»

پیرزن گفت: «حالا خوب شد پاشو برو توی سرداب. آنجا کلی برایت خوراکی گذاشته‌ام. بخور تا چاق شوی.» پیرمرد بیچاره رفت توی سرداب و پیرزن در را پشت سرش بست.

پیرمرد که می‌دانست این تغیر حال پیرزن به خاطر آبغوله است، مستقیم رفت سر وقت گنجه و دو سه جرعه از آبغوله سر کشید. همین که آبغوله از گلویش پایین رفت، زورش زیاد شد. در سرداب را از جا کند و از خانه زد بیرون.

اما بشنو از دربار حاکم که یک هفته بعد از این ماجرا، مردم جمع شدند در دارالحکومه و گفتند: «ای جناب حاکم، امر بفرمایید یک نفر بیاید جلو این پیرمرد چوپان و زنش را بگیرد.» حاکم گفت: «مگر این دو نفر چه کار کرده‌اند؟» غلغله از جمعیت بلند شد. یکی گفت: «پیرمرد آمده سر جالیز من، هشت من خیار و خربزه چیده، بعد هم مرا مجبور کرده او را تا خانه‌اش کول کنم. پول خیار و خربزه را هم نداده.» دیگری گفت: «پیرزن رفته به خانه من، سر زنم را از ته تراشیده، روی کله‌اش به زور عکس یک قورباغه را خالکوبی کرده. آخر زن کچل به چه درد من می‌خورد؟» یکی دیگر گفت: «این دو نفر نصف شبی آمده‌اند سر وقت مرغ‌های من. تخم‌هایشان را برداشته‌اند. زرده‌های تخم مرغها را خورده‌اند، سفیده‌ها را هم ریخته‌اند توی کفش من و خانواده‌ام.» دیگری گفت: «جناب حاکم، من در این ولایت یک حمام عمومی دارم. پیرمرد دو سه روز پیش، پنجاه شصت تا موش آورده ول کرده توی حمام زنانه، دیگر از آن روز هیچ زنی به حمام نمی‌آید.»

خلاصه هر کدام چیزی گفتند. حاکم دستور داد بروند پیرزن و پیرمرد را کت بسته و تحت‌الحفظ بیاورند. وقتی چشم حاکم به وضع و حال زار و نزار چوپان و زنش افتاد خنده‌اش گرفت و گفت: «یعنی این دو تا آدم مافنگی این همه آتش در این ولایت سوزانده‌اند؟» مردم گفتند: «بله قربان.»

حاکم از پیرمرد و پیرزن علت این یاغی‌گری‌ها را پرسید و آن دو نفر هم از سر ناچاری از سیر تا پیاز قضیه‌ی آبغوله را تعریف کردند. حاکم دستور داد آن شیشه را توقیف کردند و از آن به بعد، شهر امن و امان شد.



About the author

foroo-farid

نام فروهر تخلص فرید صنف اول پوهنتون در رشته هنرهای زیبایی هرات
تاریخ تولد 1374
قد 169
چشمان سیاه
رنگ چهره گندمی
ورزشکار در رشته تکواندو

Subscribe 0
160