زند گی هست ولی بیهوده گذشت همچو موری در ساقه فرسوده گذشت
نه بهاران خرم و شاد نه نوای نه صدای نه تابستانی پر نعمت نه خرمن نه کاهی
چو باد خزان در کوچه کم کرده راه برګ گرفتار اسیر یخبندان و سرما
نیامد گرمی عاطفه یی بردست ما نه آغوش احساسی باز بود در بستر ما
نرسید بر تن سرد ما ګرمای محبت عمر ما سراسر آغوشته با ترس و وحشت
همه برباد رفت از چشم عزت گهی نفرین گهی ناله گهی ذلت
لحظات زند گی بود روزمرگی ما نیازمندی گدایی و شرمنده گی ما
چه حاصل از این آمدن بودن و رفتن ما از این روزگار و تن خسته ما
تسبیع بر دست کچکول بر گردن بردری بیگانه ها گدای شرمنده شدیم بر در خانه ها
دریغا که کتاب تقدیر نیامد بر دستم صفحاتش میسوختم بر خاکسترش مینوشتم
صلح و امنیت میخواهیم ای برداران خیر و سعادت میخواهیم ای رهبران