آمدم در چه روزگاران آشنایی
خواند اسم من
قریب نگاهی زچشمان بر بسته
حقیقت در بن بست
عاشقانه گفتم درد خود را
لبخند تنفر
چشمان بر بسته ی من شنیدند
گفته ها در من را
در دریا طوفان است
آب رنگ خود را فروخته
آتش نمی سوزاند دست من را
چون سرابی است درخاطر من
کاغذها، نوشته اند از...
قلم خویش را کجا بگذارم ؟!