در خانواده ایکه همه منتظر ورود یک تازه وارداند, کسی که با آمدنش دنیای اطرافیانش را تغییر میدهد و زندگی را زیباتر میکند. با دستان کوچکش هر چیز را لمس میکند, با گریه هایش دیگران را متوجه خود میکند و با خنده هایش دیگران را شاد میکند. تمام نه ماه همه منتظر ورود او هستند. آمادگی های خاصی میگیرند. پیش از پیش برایش اسم انتخاب میکنند و لباس تهیه میکنند, اتاق را می آرایند و انواع وسائل سرگرمی را برای او فراهم میکنند. سوالاتی در سر میپرورانند آیا پسر است یا دختر؟ به چه کسی شبیه است؟ زود حرف زدن یاد میگیرد یا دیر؟ اول مادر را صدا میزند یا پدر؟ و....
هزاران سوال در ذهن والدین خود ایجاد میکند و شادی را برایشان هدیه میدهد. اما با بدنیا آمدنش تمام امیدها و آرمانها میشکند!
بچه ائی نابینا! توان انجام کاری را دارد؟ میتواند درست رشد کند؟ میتواند کسی را بشناسد یا.... سوالاتی که به جای سوالات قبلی جایگزین ذهن میشوند در یک چشم بهم زدن. همه چیز تغییر میکند و رنگ دیگری میگیرد, کاش سالم بودی و میتوانستی دنیای اطرافت را ببینی, رنگها را, آدم ها را, جامعه را...
حال دیگر بودن یا نبودنش فرقی نمیکند, حس میکنند اگر نمیبود بهتر بود اما این درست است که بخاطر یک معلولیت حق زندگی کردن یک انسان را صاقت کنند؟ و نخواهند او را ببینند. هنوز همان بچه کوچک و زیباست, گریه میکند, میخندد و دستانش را هم تکان میدهد. صحبت هم خواهد کرد نیاز به سرگرمی هم خواهد داشت. مادر و پدرش را صدا میزند, رشد میکند و میتواند توانائیهای خاصی داشته باشد اما این مائیم که با افکار کوتاه خود دنیا را برایشان تنگتر میکنیم, با دلسوزی هایمان آنها را به دردسر می اندازیم و سعی میکنیم از اجتماع دور باشند. در صورتیکه چنین نیست آنها نیاز به دلسوزی ندارند بلکه نیاز به پشتیبان, همراه, کسی که حمایتشان کند و در همه حال همراهیشان کند دارند. حق نداریم آنان را تمسخر کنیم و با دلسوزیهای بی جهت مان همیشه مانع پیشرفتشان شویم.
بگذاریم توانائی های خود را نشان دهند شاید بهتر از ما بودند!