سوءاستفاده از اعتماد

Posted on at


روزی از روز ها پیرزنی در یک قریه کوچک ودور از شهر تنها زندگی میکرد؛واین پیرزن با اینکه تنها و بیکس بود ولس بازهم از ثروت زیادی برخوردار بود...........!


ویک مزرعه نسبتآ کوچکی هم داشت،که هفته وار از آن مزرعه پولی هنگفتی را بدست میآورد........وبسیار یک زن پاک دل ونیکو زن بود.هرصبح که از خواب بیدار میشد نمازش را خوانده وبه طرف مزرعه حرکت میکرد مبدا اینکه در خانه تنها باشد.....



وهنگامیکه پول مزرعه را بدست میآورد به تنگدستان کمک میکرد؛با وجود اینکه نه فرزندی ونه خانواده یی داشت همه اهل محل را مثل اعضای خانواده خود میدانست وهمه را یک رنگ دوست داشتند وشبها با اینکه تنها بود ولی باز هم غذای شام را کنار همسایه گانش میل میکرد،وچون پیر زن در آن قریه از همه بیشتر ثروت داشت بعضی از همسایه گانش با وجود همه خوبی ها که به آنها داشتند بازهم به آن پیر زن حسودی میکردند وچشم به ثروتش دوخته بود. . . .



وبخاطر اینکه پیر زن شک نکند که همسایه گانش چشم به مالش دوخته آنرا هر شب به خانه های خود میخواستند واز آن با بسیار خوبی ومهربانی پزیرایی میکردند........وچند شب همینطور گذشت ویکی از همسایه گانش برای دیگران مشوره داد که امشب خانم آسیه را که دعوت نمودیم کمی بیشتر آن را سر گرم کنیم تا اینکه بعضی از ما رفته و ثروتش رت غارت کنیم وهمه به صلاح همدیگر موافقت نمودند وشب خاله آسیه را به محفل دعوت کرد وخواستند که آنرا بیشتر سر گرم کند وبا بسیار خوبی مهمان نوازی کند از او.....وبعضی از همسایه گانش خود را به خانه خاله آسیه(همان پیر زن) رساندن وخواستند که دخل یا همان ثروتش را دوزدی کند......واین پیرزن نرم دل ونیکو زن دید که همه همسایه گانش از او به بسیار خوبی مواضبت میکند به فکر این افتاد که آنها را به سرمایه اش سهیم سازد واین فکر را در بین همان جمع مطرح کرد وچند تن از کلانهای همان جمع را گرفت تا به خانه اش برده و آنها را از ثروتش بهره مند کند!



دم خانه رسید دید که دم سرایش باز است مبدا اینکه گمان بد به فکرش برسد گفت:وای!وقت آمدن به محفل دم سرایم را باز ماندم چند قدم جلوتر رفت دید که قفل دم خانه هم شکسته وپایین افتاده است........!


 


بازهم گفت:وای! خیر این را هم بسته  نکرده بودم .....وهمرای همان کلانها جمع به داخل خانه اش شد وتا اینکه پیر زن خواست که دم خانه یکه دخل ویا همان جاییکه ثروتش را پنهان کرده بود باز کند دم خانه را باز کرد وچراغش را روشن کرد ونا گهان دید که بعضی از همسایه گانش به سر دخلش نشسته و میخواهد ثروتش را غارت نماید وچراغ از دست پیر زن افتاد وبا بسیار خشم گفت:



شما اینجا چیکار میکند آیا این بود مهربانی های که من با شما داشتم آیا من از ثروتم به شما کم گذاشته بودم؟؟؟وهمسایه گانش با بسیار خجالت از خانه بیرون شدن وپیر زن صاف دل با چشمان گریان وقلب شکسته شب را صبح کرد.........


وتمام اهل محل وهمسایه گانش را به دمزرعه کوچک خود خواست وبرایشان گفت: این هم تمام ثروتی که داشتم از شما من



از شما هیچی نمی خواهم و همسایه گانش بسیار زده بود وپیر زن گفت:من از این جا میرم تمام ثروتم از شما بین خود تقسیم کنید!!!ودر آخرگفت:



(تا به حال به کسی خیانت نکردم،اعتماد به دیگران خیانت به خودم بود)




 


 



About the author

160