گم گشته ی من

Posted on at


یکی بود یکی نبود زیر آسمان آبی دختری بود که سالهای متوالی به دنبال گم شده خود کوچه به کوچه شهر به شهر وخانه به خانه را زیرو رو میکرد اما به هیچ نتیجه ی نمیرسید .



چشمانش دیگر از انتظار خسته شده بود وبه همان فکر که میرفت ناگهان زنی را دید خمیده وپشت چشمانش سرخ ولبانش میلرزید ونگاهش به هرسوی بود دختر بادید نش قلبش شروع به تپیدن کرد پاه هایش بی اختیار شده بود زمانی که بخود آمد خود را کنارش دید


.


دستان پینه بسته اش را لمس کرد وبا این کار قلبش آرام میگرفت ونا خود آگاه در زبانش کلیمه مادر جاری شد وگفت:


مادر !؟


دختر


سرش را با اشتیاق بلند کرد وچشمانش میگریست ولبانش میخندید او را به خانه دعوت کرد  وبروی دستانش آب ریخت تا صورت پرازمهرش ازغم وغصه بشوید.


زمانیکه دختر به طرف آن زن نگاه میکرد خود را درآن میدید واز آن زن پرسید!


چرا آنقدر آشفته ی؟ نگاه معصومانه ی کردو آهی کشیدو گفت : 20 سال پیش خداوند مهربان دروجودم هدیه را نهاد که 9 ماه و9 روز برایم مثل یک ساعت گذشت .



زمانیکه چشم به دنیا گشود احساس کردم تمام دنیا ازمن است . خنده اش ،خنده ام، گریه اش ،گریه ام بود وقتی که زبان باز کرد اولینبار مادر گفت.


لحظه ای که پاه هایش مقاومت را بدست آورد بطرف من میامد وهمینطور به مثل یک غنچه باز میشد 10 سال همینطور بزرگترمی شد تا اینکه دختر زیبایم برای رفتن به مکتب آماده شده بود  صورتش را بوسیدم رفت ،رفت، ورفت تا اینکه ساعت 1 شد نیامد 3 شد نیامد چادر را سر کردم وتا به امروز به دنبالش میگردم .


باز آهی کشید وسرش را پایین انداخت وسکوت اختیار کرد ودخترک باشنیدن  حرف هایش که بخشی اززندگی بود فراموش کردبود وبه یاد اورد واورا درآغوش گرفت وگفت: من آن گم شده ات  وتو آن گم شده من  ومادر با شنیدن این جمله خوش شد ودختر را در آغوش گرم خود جای داد ودست نوازش را برسرم کشید وگفت تو با گفتن کلیمه ی مادر آرامشم را برایم هدیه دادی ودختر گفت تو با گفتن دخترم زندگیم را برایم بخشیدی وخدا را سپاس میگویم وتا آخر عمر در کنار هم به شادی زندگی کنیم



نویسنده: نازنین مهریار



About the author

160