تنهایی رادوست داشتم

Posted on at


همیشه دوست داشتم تنها باشم اما نمیدانستم که به این اندازه تنها میشم که دیگر هیچ کس برایم باقی نمیماند،


مادرم استاد بود وخودم هم متعلم یک دوست داشتم من همیشه برای دوستم میگفتم دوست دارم به خانه تنها


باشم


وتنها زنده گی کنم من صبح مکتب میرفتم ومادرم بعد ازظهر زنده گی ما به طور عاری پیش میرفت،


یک روز مادرم مریض شد پدرم او را پیش داکتر برد بعد از معاینات زیاد داکتر برای مادرم گفت:که مریضی


شما جدی است باید به خارج از کشور بروید.پدرم در حالیکه پول هم نداشت حیران مانده بود که چی کند از دوستان


خود پول قرض گرفت وآماده برای رفتن شدند مادرم نا امیدانه با می خداحافظی کرد،گویا میدانست که دیگر برنمیگردد.


بلاخره مادرم رفت وبعد از یک هفته پدرم زنگ زد و گفت که مادرت سرطان شده واین سرطان تمام وجودش را گرفته


من دیگه امید خود را از دست داده بودم گفتم خدایا!مادرم را از من نگیرهرچه به درگاه خداوند التماس کردم دعاهایم قبول نشد



وپدرم بعد از چند روز دوباره زنگ زد وگفت مادرت از دنیا رفته است من که اصلاً باور نمیکردم بالاخره خداوند مادرم


را از من گرفت،ومادرم از دنیا رفت دیگر هیچ راهی نداشتم وهیچ کاری از دستم بر نمیآمد،خلاصه من ماندم وپدر پیرم باگوشه


تنهایی.واز زنده گی این راآموختم که تنهایی فقط زیبنده خداوند میباشد نه بنده هایش.



 



About the author

160